حسادت، انگیزه قتل 3 نفر در برج سپید
مرد آشنا که به اتهام قتل زوج جوان و دختر خردسالشان دستگیر شده و جنایت را انکار میکرد، پس از چند ساعت بازجویی، قتلها را گردن گرفت و گفت که بهخاطر حسادت دست به این جنایت زده است.
بهگزارش همشهری، صبح یکشنبه جنایت هولناکی در طبقه هفتم برج سپید در غرب تهران رخ داد. قربانیان زن و شوهری جوان و دختر 6سالهشان بودند که با ضربات چاقو به قتل رسیده بودند. وقتی تیم جنایی در محل حادثه حاضر شد، یکی از همسایهها مهمترین سرنخ پرونده را در اختیارشان قرار داد. او دیده بود که یکی از آشنایان مقتولان به نام کامران که وی نیز ساکن طبقه هفتم برج است، با یکی از قربانیان(پدر خانواده) درگیر شده و با ضربات چاقو او را از پا درآورده است. حتی سرایدار ساختمان نیز به مأموران گفت که کامران پس از جنایت سراغ او رفته و با این ادعا که در طبقه هفتم مقداری خون مرغ و گوشت ریخته از او خواسته بود که به آنجا برود و خونها را پاک کند.
با این اطلاعات، کامران بهعنوان تنها مظنون جنایت تحت تعقیب قرار گرفت تا اینکه ساعاتی بعد وقتی به محل جنایت برگشت، دستگیر شد. اگرچه همه شواهد علیه او بود، اما او قتل پسرخالهاش و همسر و کودک وی را انکار میکرد، ولی در نهایت پس از چند ساعت بازجویی به ارتکاب جنایت اعتراف کرد و مدعی شد حسادت دلیل اصلی قتلعام خانواده پسرخالهاش بوده است. او پس از اعتراف به قتل، با قرار قانونی در بازداشت به سر میبرد و تحقیقات تکمیلی در این پرونده ادامه دارد.
زودتر اعدامم کنید
متهم به قتل متولد سال62 است و هیچ سابقه کیفری در پروندهاش ندارد. او از جنایت هولناکی که مرتکب شده پشیمان است و زمانی که مقابل بازپرس پرونده قرار میگیرد، گریه میکند و ناگهان فریاد میزند که « من چطور توانستم جان کودکی را بگیرم.» او حالا خواستهاش این است که هرچه زودتر قصاصش کنند؛ چراکه تحمل این عذاب وجدان برایش سختتر است.
انگیزه اصلیات از جنایت چه بود؟
واقعا در آن لحظه خودم نبودم. حسادت از خیلی وقت قبل درونم ریشه دوانده بود و رهایم نمیکرد.
به خاطر وضعیت مالی مقتول به او حسادت میکردی؟
او پسرخالهام بود. مانند برادر بودیم. ما با هم رفیق بودیم و با هم کار میکردیم. در طول 2سال با کمک هم برجی را که زمینش ارثیه مادریمان بود، ساختیم و هیچ مشکلی با یکدیگر نداشتیم، اما او وضع مالیاش از من بهتر بود؛ چون پس از مرگ مادرش ارثیه زیادی به او رسیده بود. باغ، ویلا و ماشین داشت. چندین ملک داشت که اجاره زیادی از مستأجرانشان میگرفت. همین هفته گذشته 60میلیون داد یک تلویزیون خرید. اراده میکرد هرچه میخواست میخرید و وضعیت زندگی او باعث شده بود که حسادتم روزبهروز بیشتر شود؛ بهخصوص اینکه همسرم هم مدام به من سرکوفت میزد و وضعیت زندگی او را به رخم میکشید.
خودت هم که وضع مالی خوبی داری؟
نه به اندازه او. خانه و ماشین خارجی دارم اما او چندین برابر من داشت؛ شاید بالای 20میلیارد تومان. بهتازگی میگفت قصد دارد خانهای لوکس در جردن و یک خودروی لکسوس بخرد. این را که شنیدم دیگر از خود بیخود شده بودم.
از روز حادثه بگو. چه شد که تصمیم به قتل گرفتی؟
من نمیخواستم جان آنها را بگیرم. (متهم روی زمین مینشیند، بر سرش میکوبد و با گریه ادامه میدهد) نمیخواستم بچه را بکشم. آخر خودم یک پسر دارم. شاگرد ممتاز مدرسه است. ای کاش بهخاطر پسرم دست به چنین کار وحشتناکی نمیزدم. باور کنید در آن لحظه انگار خودم نبودم. انگار یک آدم دیگر بودم. حسادت کردم، نمیخواستم حتی زنش را بکشم. چرا این کار را کردم؟... (متهم یک لیوان آب درخواست میکند و بعد از اینکه کمی آرام میشود، ماجرای روز حادثه را توضیح میدهد.) شب قبل رسول، پسرخالهام را در لابی دیدم و برای روز حادثه قرار گذاشتیم تا با هم به محضر برویم. قرار بود کار اسناد واحدهای برج را پیگیری کنیم. ساعت 10 شب بود که دارو خوردم؛ چون بیماری خاص دارم. بعد از آن به رسول پیام دادم و گفتم صبح ساعت8 میآیم که با هم برویم. اول قرار بود ماشینش را که توقیف کرده بودند، بگیریم و بعد برویم به دفترخانه. صبح یکشنبه ساعت7 از خواب بیدار شدم که ای کاش بیدار نمیشدم. غذای سگم را دادم و کیفم را روی دوشم انداختم. یک چاقو داخل آن بود و رفتم مقابل آپارتمان رسول. ای کاش میرفتم قسمت لابی و در آنجا منتظرش میماندم. اگر به آنجا میرفتم چنین اتفاقی نمیافتاد، اما رفتم مقابل در و با دست 2تقه زدم به در. نمیخواستم همسر و دخترش از خواب بیدار شوند. انگار رسول هم حاضر و آماده پشت در منتظر من بود؛ چون فورا در را باز کرد. درحالیکه کفشهایش را میپوشید دوباره موضوع خرید خانه لوکس در جردن و خرید لکسوس را مطرح کرد. از خود بیخود شدم و دیگر کنترلی بر کارهایم نداشتم. در زمان خیلی کوتاهی و در حد اینکه او کفشش را پوشید و دکمه آسانسور را زد، چاقو را از کیفم بیرون آوردم. به او ضرباتی زدم و هلش دادم داخل خانه. ناگهان چشمم افتاد به دختر کوچولوی رسول. (متهم 2 دستی روی سرش میکوبد و با گریه ادامه میدهد.) دخترش گریه میکرد. نمیدانم چرا بیدار شده بود. او گریه میکرد و من اصلا متوجه نبودم چه کار میکنم و هنوز هم نمیدانم چطور جان او را گرفتم. همان لحظه همسر رسول از خواب بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. در راهروی اتاق خواب او را کشتم و بعد فرار کردم.
ظاهرا زن همسایه شاهد جنایت بوده است؟
اصلا یادم نمیآید.
بعد از قتل کجا رفتی؟
به پارکینگ رفتم. دستان خونآلودم را با دیوار پارکینگ پاک کردم. بعد به دستشویی که در قسمت پارکینگ بود، رفتم و دستانم را شستم. بعد از آن سراغ سرایدار رفتم و گفتم برو طبقه هفتم و خون گوشت و مرغی که ریخته شده را با تی پاک کن. باور میکنید آنقدر خون زیاد بود که من اصلا نفهمیدم مشخص میشود که خون انسان است. بعد از آن سوار ماشین سراتوی خودم شدم و از ساختمان بیرون رفتم. نمیدانستم باید کجا بروم. هنوز در شوک اتفاقی بودم که رخ داده بود. به سمت ستارخان رفتم. مقداری پول برداشتم و زنگ زدم به برادرم و داییام. از آنها شنیدم که رسول و خانوادهاش را کشتهاند. برای اینکه کسی به من شک نکند، داستانسرایی کردم و گفتم که من با او قرار داشتم. بعد هم درخواست داییام را که میگفت فورا برگرد و ببین چه اتفاق وحشتناکی رخ داده قبول کردم و خیلی زود به برج برگشتم اما نمیدانستم که لورفتهام و داییام به درخواست مأموران از من خواسته که برگردم.
چرا پس از دستگیری قتل را انکار میکردی؟
نمیدانم. ترسیده بودم، اما حالا همه حقیقت را میگویم و درخواستم این است که زودتر قصاصم کنند.