فریبا خانی_روزنامه نگار
دخترک ایلامی من که در 11سالگی، مانند زنی کامل و افسرده، جوخه داری برای خودت فراهم آوردی و خود را و زندگی را و فقر هلاککننده را بهدار آویختی. گویا نامت زینب بود. نامت را دقیق نمیدانم... میتواند نامت هر اسمی باشد: ستاره، نرگس، سوسن، لاله... نامت را نمیدانم، اما نام ما را تو بدان، نام ما «شرم» است.
کسی گفت: «از لباسهای کهنهات در عذاب بودهای.» گفت: «قبل از اینکه خود را بهدار آویزی؛ لباسهای کهنهات را به آتش کشیدی...» از آنها خسته بودی. از فقر، خسته بودی از اینکه اوضاع همان بود که بود و بهتر نمیشد. به جای کودکی کردن؛ زنی بزرگسال شده بودی. خیلی بزرگ که معنای بیمعنای زندگی تا استخوانت رسیده بود. آمده بودند؛ خانهتان را سقف بزنند. خانه تا چند وقت پیش سقف نداشت. شاید از این بیسقفی آزرده بودی. پدرت دستهایش معلول بود. برای کار نمیتوانست کاری کند. مادرت چه میتوانست بکند؟ جز رسیدگی به اوضاع خراب خانه. تصویر خواهرت در عکسها هست. غمگین در درگاه نشسته و بیمحلی میکند به آدمهایی که مثلاً آمدهاند اوضاع خانه را ببینند. خواهرت چه بیحوصله است.
به مادرت گفتی، لباس عید میخواهی. اسفندماه بود گویی. چیز زیادی نخواسته بودی. لباس عید باید برای تو باشد. زیبنده توست تو اگر لباس نو نپوشی چهکسی بپوشد؟ دخترک 11ساله من. هرچه زیبایی در جهان است زیبنده تو باید میبود. تو باید لباس رنگی رنگی میپوشیدی. لباسی به رنگ شقایقهای کوهی. لباسی به سبزی گیاهان تازه رسته. به رنگ شکوفههای صورتی بهار... اما مادر شرمنده بود و نمیتوانست. اوضاع خوب نبود. شاید لباس عید بهانه بود... چگونه به عقلت رسید که طنابی به سقف طویله ببندی و تمام...
شایعههای زیادی هست که نکند تو خودت را دار نزدهای و یک قتل اتفاق افتاده است. نکند اتفاق تلختری بوده که خبر نداریم. بله تو به قتل رسیدی؛ فقر، قاتل کثیفی است. متجاوز ملعونی است. بعد خبر آوردند که تن بیجان کوچکت را در گورستان خاک نکردند و نزدیکی خانه تو را دفن کردند. چون هزینه خرید قبر هم گران بود. راستش همینجا بیخ گوش، چند وقت پیش؛ زنی نوزاد مردهاش را در نزدیکی خانهاش در زمین خاکی خاک کرد. زمستان سردی بود و استخوان سوز. سگهای گرسنه تن نوزاد را از خاک بیرون کشیدند و نیمی از آن را خوردند. زن را پیدا کردند؛ گریست و گفت: شوهرش به جرم اعتیاد در زندان بوده است. بیپول بوده، کودک تبدارش را نتوانسته به درمانگاه ببرد. چند روزی خودش و نوزادش گرسنه بودهاند و نوزاد در آغوشش جان داده و او با دستهای ناتوان وگرسنهاش نتوانسته بوده خاک یخ زده را گودتر بکند تا سگها دندانهای تیز خود را به جسد نوزادش، خونین نکنند. سامرست موام میگوید: «در دنیا هیچچیز ناراحتکنندهتر از نگرانِ استطاعتِ مالی بودن نیست. من از آنهایی که پول را حقیر میشمرند، خیلی بدم میآید. اینها یا ریاکارند یا احمق. پول مثل حس ششم میماند که اگر نباشد، آن 5 حس دیگر هیچ سودی ندارند. این را هم میشنوی که میگویند فقر بهترین انگیزه هنرمند است، اینها نیشِ فقر را هرگز در جان و تنشان حس نکردهاند، اینها نمیدانند که فقر چه بر سر و روزگار آدم میآورد، تو را به ذلت و حقارتی بیپایان میاندازد. بالِ تو را از جای میکند و روحت را مثل سرطان میخورد.»
فقر کثیف است؛ دختر ایلامی من.
تو 11 ساله بودی، نمیتوانستی تجزیه و تحلیل کنی. کسی نبود برایت داستانی بخواند. مثلاً کسی نبود افسانه سنگ صبور را برایت بگوید و تو با سنگ صبور، غمهایت را بگویی تا سنگ آب شود و از بین برود تا دلت کمی آرام گیرد. میدانی دخترک غمگین من، بعد از داستان تو به ویروس فقر فکر میکنم، به خط فقری که همه ما را در بر گرفته است. برای خانواده 4 نفری خط فقر، نزدیک به ۹ میلیون محاسبه میشود. پس اکثراً به دهان گشاد فقر فرو رفتهایم. اما فقر هم یک حکومت کاستی و طبقاتی دارد. فقر هم مرتبهبندی و درجهبندی دارد و این آمارها چه دردی از دختران و پسران این سرزمین دوا میکند؟ فقط میدانم ویروس فقر از کرونا هم بدتر است. از سارس هم بدتر است. دختری که نامت را دقیق نمیدانم. نام ما را اما تو بهخاطر بسپار... نام ما شرم است.
نام تو را نمیدانم، اما نام ما شرم است!
در همینه زمینه :