تهران بدون جنگ تسلیم شد
روایت ۳ شهریور۱۳۲۰
فرزانه ابراهیمزاده
تهران سحر سوم شهریور۱۳۲۰ که آن طیارههای غریبه برسرش کاغذهایی ریختند که رویش نوشته بود ما ایران را اشغال خواهیم کرد، از خواب پرید؛ این آغاز کابوسی بود که 5سال طول کشید.
با وجود تهدیدهایی که مدتی بود از رادیو برلین و رادیو فارسیزبان متفقین شنیده میشد، اما کسی باور نمیکرد که از میان کشورهای درگیر جنگ هیچ کدامشان سراغی از ایران بگیرند؛ چه برسد به اینکه به طرف تهران بیایند و شهری را اشغال کنند که ۴۰۰سال میشد که هیچ بیگانهای مرزهایش را باز نکرده بود. اما تهران مانند ایران در کمتر از 3روز تسلیم شد.
تهران سوم شهریور۱۳۲۰ هنوز از خواب بیدار نشده بود که سلیمانخان بهبودی سراسیمه با تلفن آقای جم از خواب بیدار شده پشت در اتاق خواب تمام خاتم رضاشاه در کاخ شهوند رفت و با ترس دقالباب کرد.کسی جز او جرأت چنین کار و بردن چنین خبری را نداشت. حتی آقایجم نخستوزیر هم که خبر را از سفرای شوروی و انگلستان شنیده بود جرأت نداشت راهی کاخ سعدآباد شود تا به پهلوی بگوید که نیروهای متفق تهدیدشان را عملی کرده و از شمال و شمال غرب و جنوب وارد خاک مملکت شدهاند و راهی جز ترک مخاصمه نیست.
رضاشاه آن قدر به ارتش قدرتمندی که طی ۱۴ سال گذشته ساخته بود اطمینان داشت که در بدو شروع جنگ اعلام کرد که حاضر نیست به طرف هیچ کدام از طرفین وارد جنگ بینالملل شود. او درست 2 سال پیش در ۱۰شهریور۱۳۱۸ رسما اعلام بیطرفی کردهبود. هرچند پنهانی با رایش و پیشوای آلمانیها در تماس بود و همین 2ماه پیش پیام هیتلر را گرفته بود که بیطرفی ایران را ستوده و به او قول داده بود وقتی دشمنانش را از پا درآورد این همراهی را فراموش نکند. رضاشاه حتی برای محکمکاری به بهای از دست دادن کوههای آرارات کوچک و بخشی از سهم ایران در هیرمند و اروندرود سه همسایهاش را پای میزی کشانده بود که پیمانی امضا کنند که مهمترین بندش حراست از مرزهای یکدیگر در مقابل دشمن خارجی و بستن مرزها درصورت حمله بود. حالا او در کاخ شهوند پشت دیواری که آن پیمان را امضا کرده بودند میشنید یکی از آن سه همسایه پیمان سعدآباد را نقض کرده و حالا ایران با اینکه اعلام بیطرفی کرده وارد جنگ شده است.
تهران بدون هیچ مقاومتی دستها را بالا برد و تسلیم شد و نیروهای متفق، 3روز بعد فاتحانه از شهری که حالا سالها بود دروازه نداشت گذشتند و نیروهای خود را در شهر مستقر کردند. انگلیسیها زمینهای جلالیه و یوسفآباد را گرفتند و آمریکاییها در ده امیرآباد و روسها در دولاب مستقر شدند.
تهران بدون هیچ مقاومتی دستها را بالای سر برده و تسلیم شده و قرار بود در 5سال آینده ببیند که سربازان در میان شهر قحطیزده و حالا اشغالشده تهران برای خودشان راه میروند و مشروب میخورند و قهقهه میزنند. قرار بود ببیند سربازانی که بعد از مدتها حضور در جبهه حالا به شهر رسیده بودند چطور با آنها مانند اسیران جنگی رفتار میکنند. قرار بود ببیند که چطور برای 5سال حکومت مرکزی عملا هیچکاری نمیکند و این متفقین هستند که برای مردم تصمیم میگیرند. قرار بود برای 5سال آینده یک کشور جنگزده باشد بدون اینکه یک تیر در کشورش شلیک شده باشد یا سربازانش در جنگ شرکت کنند.
وضعیت در سعدآباد و کاخ مرمر هم خوب نبود. رضاشاه هرچند از خشم بهخود میپیچید اما هیبت و هیمنهاش ریخته بود و از روز سوم شهریور روزبهروز پیرتر میشد. مملکت عملا از چهارراه استانبول و پارک اتابک اداره میشد. متفقین میگفتند سفارت آلمان بسته شود، مهندسان آلمانی از ایران بیرون بروند و او چه بخورد و چه بپوشد. دولت جم در آخرین التیماتوم متفقین که خواسته بودند همه نیروهای آلمانی ظرف ۲۴ ساعت ایران را ترک کنند و تهدید به حمله دوباره کرده بودند سقوط کرد.
راه نجات ایران از حمله دوباره در دست یک نفر بود؛محمدعلی فروغی.
فروغی خانهنشین آن روزها نخستین و آخرین کسی بود که در مقابل او سر خم نکرده بود ولی میتوانست گره این مشکل را باز کند. ذکاءالملک بعد از ماجرای مسجد گوهرشاد و اعدام پدر دامادش وقتی با آن فضاحت از کاخ بیرون رفته بود در خانه کوچکش در حاشیه میدان مشق با بیماریهای گوناگون روی آخرین تصحیحهای شاهنامه کار میکرد. او در پاسخ درخواست شاه که او را خواسته بود گفته بود خودشان گفتند به دربار نیا اگر کاری دارند بیایند اینجا. شاه مستاصلتر از این بود که بخواهد به پیرمرد خرده بگیرد. حتی وقتی گفتند آقا بیمار است و اگر میخواهید او را ببینید باید به اتاق خوابشان بیایید بدون حرف در ماشین را باز کرد و به سلیمانخان گفت که در ماشین بماند.
فروغی به بهانه ضعف از تخت بیرون نیامد و حرفهای او را شنید و با چند جمله پاسخش را داد: «اعلیحضرت! کشورهای متفق تصمیمشان بر رفتن شماست. اگر میخواهید اساس سلطنت پهلوی حفظ شود؛ که آنها هم همین را میخواهند همین امشب متن استعفایتان را در این اتاق بنویسید و به نفع ولیعهد جوان کنارهگیری کنید. حاضرم با همه ضعف و پیری کنار ایشان بمانم و نگذارم مملکت ایران از دست برود».
صبح فردا مدیر پخش رادیو، خبر مهم را از دربار روی میز گوینده گذاشت: خبر کنارهگیری رضاشاه از سلطنت و تفویض اختیارات خود به ولیعهد جوان.