• سه شنبه 6 آذر 1403
  • الثُّلاثَاء 24 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 26
شنبه 20 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 100251
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/pY2M6
+
-

رؤیاهای تیلدا سوئینتن

بازیگر انتقام گیرندگان پایان بازی از علاقه‌اش به آلفرد هیچکاک و پیتر سلرز می‌گوید

رؤیاهای تیلدا سوئینتن


آرش نهاوندی ـ روزنامه‌نگار

تیلدا سوئینتن در فیلم‌های متنوعی که کارگردانان بزرگی ازجمله درک جارمن و پدرو آلمودوار ساخت آنها را عهده‌دار بوده‌اند به‌طور چشمگیر و درخشانی نقش ایفا کرده است. شاید به‌خاطر بازی‌های تیلدا سوئینتن در نقش شخصیت‌های متفاوت و پر کار بودنش بتوان گفت که این حس در تماشاگران و منتقدان سینما ایجاد می‌شود که او همه جا حاضر است. چهره بیش از اندازه سفید و تقریبا رنگ‌پریده وی و چشمان سبزرنگش در نگاه اول سیمای یک روح را به ذهن متبادر می‌کند، به‌طوری که بسیاری در نخستین ارزیابی خود از سوئینتن او را موجودی با شباهت زیادی به موجودات دیگر جهانی می‌پندارند که بیشتر مناسب بازی در نقش شخصیت‌های فیلم‌های ابر قهرمانی و شخصیت فیلم‌های علمی – تخیلی و فضایی است. اما این بازیگر 59ساله در طول حیات حرفه‌ای خود در سینما این مسئله را اثبات کرده که می‌تواند در فیلم‌هایی با ژانرها و کارگردانان مختلف و در نقش شخصیت‌های متفاوتی ظاهر شود. با نگاهی گذرا به کارهایی که وی در سال گذشته انجام داده نیز می‌توان به این مسئله پی برد. او در سال2019 نقش کوتاهی در سریال تلویزیونی «ما در سایه‌ها چه می‌کنیم» ایفا کرده و سپس در فیلم «مردگان نمی‌میرند» جیم جارموش در نقش یک متصدی کفن‌و‌دفن سامورایی بازی کرده و در فیلم «سوغاتی» به کارگردانی جوانا هوگ در نقش یک مادر نگران بازی کرده است. او در فیلم «تاریخچه شخصی دیوید کاپرفیلد» به کارگردانی آرماندو یانوکی که از کتاب «دیوید کاپرفیلد» چارلز دیکنز اقتباس شده نیز در نقش عمه‌ای ثروتمند و عجیب و غریب بازی می‌کند. اگر به دقت به صداهای فیلم «الماس‌های نتراشیده» گوش دهید نیز متوجه خواهید شد که صدایی که از تلفن با هوارد رتنر جواهرساز آدام سندلر صحبت می‌کند، صدای کسی نیست جز تیلدا سوئینتن. از ویژگی‌های تیلدا سوئینتن علاقه وی به بازی در نقش شخصیت‌های قدرتمند است. تیلدا سوئینتن در فیلم‌های مهم و تحسین شده و پرفروش زیادی ازجمله انتقام گیرندگان؛ پایان بازی (2019)، مردگان نمی‌میرند (2019)، سوسپیریا (2018)، اوکجا (2017)، دکتر استرنج (2016)، هتل بوداپست (2014) و قضیه صفر (2014)، بازی کرده است. او با ایزابل استیونز از مجله سایت‌اند ساوند درباره باستر کیتون، داشتن رویاهایی نظیر رویاهایی که تارکوفسکی در یکی از فیلم‌هایش به آن پرداخته بود و دلیل اینکه چرا یک خر بهترین بازی تاریخ سینما را از خود ارائه داده، صحبت کرده است.



ایزابل استیونز: به سال‌های اولیه شکل‌گیری شخصیت شما به‌عنوان یک بازیگر بازگردیم. چه شخصیت‌هایی در عرصه هنری و فرهنگی در ورودتان به عرصه سینما اثر‌گذار بودند؟ آیا به آلبوم موسیقی دیوید بویی باعنوان علاءالدین سالم علاقه‌مند بودید و شباهت‌هایی که در چهره خود با دیوید بویی می‌دیدید در ورود شما به دنیای هنر مؤثر بود؟
تیلدا سوئینتن: در اصل این واقعیت که چهره دیوید بویی با چهره من شباهت زیادی داشت، نوعی همبستگی با وی در من ایجاد کرد و احساس دختر عمو- پسر عمو بودن با دیوید بویی به من دست داده بود.



شما در کودکی و نوجوانی به مدرسه شبانه روزی رفتید، آیا فضای این مدرسه برایتان محدود‌کننده نبود؟
راه‌های مختلفی وجود دارد تا برخی از افراد در افراد دیگر احساس ناخشنودی و بیگانگی ایجاد کنند. من هم فردی بودم که به‌راحتی این احساس در من پدید می‌آمد. بنابراین دیدن جلد آلبوم علاءالدین سالم، از آلبوم‌های موسیقی دیوید بویی در آن فضایی که نسبت به آن احساس بیگانگی می‌کردم برایم امید‌بخش بود. این آلبوم‌ را مدت‌ها بدون آنکه حتی یک قطعه از آن را بشنوم با خود همراه داشتم چرا که در آن زمان ضبط صوت نداشتم. ما اجازه نداشتیم در مدرسه شبانه‌روزی موسیقی گوش دهیم. من فکر می‌کنم ایجاد ممنوعیت در گوش دادن به موسیقی بدترین محرومیتی بود که می‌توان برای یک نوجوانی که در اوایل دهه1970 زندگی می‌کرد، در نظر گرفت.



شما در ابتدا علاقه به شعر داشتید و می‌خواستید زمانی شاعر شوید و به همین منظور قصد داشتید در دانشگاه کمبریج ادبیات بخوانید. چه فیلم‌هایی باعث تغییر نظرتان شد؛ اینکه تصمیم بگیرید وارد سینما شوید؟
در آن زمان هم من شعر می‌گفتم و بر این باور بودم که در آینده نیز به شعر و شاعری خواهم پرداخت. اما در دانشگاه با دانشجویان رشته تئاتر آشنا شدم و به مرور با آنها دوست شدم. با اینکه به‌طور ویژه به تئاتر علاقه‌مند نبودم اما دوست داشتم زمانی که این دانشجویان برای اجرای آثار نمایشی تمرین می‌کردند، کنارشان باشم. به تدریج علاقه‌مند به مشارکت در کارهای نمایشی این جماعت تئاتری نیز شدم.



 خود شما از خانواده‌ای دارای پیشینه هنری نیستید؟
نه نبودم و در دهه1980 هم این احساس کمتر در افراد پدید می‌آمد که به ثمر رساندن آرزوهای بزرگ امکان‌پذیر است، احساسی که امروزه بیشتر وجود دارد و افراد نسبت به توانایی‌های خود بیشتر آگاهی دارند. دهه1980 زمانی بود که مردم همچنان نمی‌دانستند که فیلم‌ها چطور تدوین می‌شوند و آگاهی چندانی از روند ساخت فیلم نداشتند. در آن زمان نمی‌شد به‌طور دقیق متوجه این مسئله شد که راه ورود یک فرد به روند فیلمسازی چیست. ساخت فیلم ایده‌ای کاملا سری و اسرارآمیز به‌نظر می‌رسید. در آن زمان هنوز کارگردانان بنامی نظیر دیوید لین، آلن پاکر و دیوید پاتننام مشغول ساخت فیلم بودند. آنها در واقع فیلمسازانی بودند که نامشان در عرصه بین‌المللی مطرح بود.
من عادت به دیدن فیلم در سینما پیدا کرده بودم، با این حال هیچ‌گاه به ذهنم خطور نکرده بود که می‌توانم در فیلمی بازی کنم. من به بازیگری علاقه‌ای نداشتم، چرا که بازی در تئاتر به نظر تنها کاری بود که می‌توانستم در زمینه بازیگری انجام دهم. من در آن زمان برای دوستانم در دانشگاه نمایش‌های زیادی بازی کردم.
شما در نخستین فیلم کوتاه جوانا هاگ نیز ایفای نقش کردید؟
بله در این فیلم بازی کردم. من و جوانا هاگ یکدیگر را از زمان بچگی می‌شناختیم. جوانا در آن زمان در لندن در دانشکده سینما درس می‌خواند، در فیلم سوغاتی به سال‌های اولیه و سوابق جوانا پرداخته شده است. من دختری بودم که در فیلم اول وی نیز بازی کردم. در فیلم سوغاتی نیز به ساخت این فیلم اشاره شده. اما درواقع ما هیچ‌گاه ساخت این فیلم را تمام نکردیم. در سال1986 نیز من برای جوانا در فیلم «هوس»، بازی کردم. او در زمینه فعالیت سینمایی یار و یاور نزدیک من بود. جوانا با دورنمای فیلمسازی صنعتی احساس بیگانگی می‌کرد و من نیز همینطور فکر می‌کردم. ما تصور می‌کردیم نمی‌توان به‌عنوان یک علاقه شخصی به ساخت فیلم پرداخت. اما درک جارمن به ما یادآور شد که فیلمسازی تا این حد امری شخصی نیست. او به ما گفت فیلمسازی امری رویاگونه نیست. بلکه فیلمسازی با سایر رشته‌های هنری نظیر نقاشی نیز مرتبط است.



چه کسانی در سال‌های اولیه زندگی در علاقه شما به سینما مؤثر بودند؟
 به خاطر می‌آورم که زمانی که همچنان در کمبریج مشغول تحصیل بودم، فیلم ژان دیلمن ساخته شانتال آکرمن در سال 1975 را دیدم. من پیش‌تر علاقه‌ای به بازیگری نداشتم. اما با دیدن فیلم ژان دیلمن نخستین جرقه در زمینه علاقه به بازیگری در ذهنم زده شد. در آن زمان به این نتیجه رسیدم که به بازیگری علاقه‌مند هستم، چرا که از سیاهی‌ای که در فیلم ژان دیلمن به نمایش در آمده بود، خوشم آمد. این فیلمی خارق‌العاده بود چرا که واقعا تمام عناصر یک فیلم تجربی را در خود داشت. فیلم ژان دیلمن واقعا درباره تجربه‌ای بود که یک زن بیوه از سر گذرانده بود، روایتی بود از زمانه این زن. این فیلم من را جذب کرد. با وجود جاذبه فیلم ژان دیلمن بلافاصله تصمیم نگرفتم به عرصه بازیگری ورود کنم و به خود نگفتم من هم روزی یک بازیگر خواهم شد. من همچنان صحنه‌های فیلم ژان دیلمن را در ذهن خود مرور می‌کنم و در جمع‌هایی نیز نام این فیلم را می‌برم و به صحنه تأثیر‌گذار آن اشاره می‌کنم، حتی در تابستان گذشته که در سر صحنه فیلم خاطرات، جدید‌ترین اثر اپیچاتپونگ ویراستاکول (کارگردان مشهور تایلندی برنده نخل طلای جشنواره فیلم کن) کار می‌کردم نیز به این فیلم در جمع عوامل فیلم خاطرات، اشاره کردم. یکی دیگر از شخصیت‌هایی که در ورود من به عرصه هنر تأثیر گذاشت، سالوادور دالی نقاش مشهور اسپانیایی بود. یکی از نقاشی‌های وی روی دیوار مدرسه ما نصب بود. البته شاید او فردی نباشد که من به‌طور ویژه به دستاوردهای هنری‌اش فکر کنم. اما نقاشی‌های سوررئالیستی وی همیشه بخشی از ذهنم را اشغال کرده و الهام‌بخش من بوده است. حس فانتزی همیشه در من قوی بوده و این یکی از چیزهایی است که برای من در کار با درک جارمن ارزشمند است. زمانی که شما با وی کار می‌کنید همیشه فانتزی همراهتان است.
البته نام کارگردانان بنام دیگری مانند مایکل پاول و امریک پرسبرگر، در صدر فهرست افرادی که بر من در زمینه سینما تأثیر گذاشته‌اند، قرار دارد. این دو کارگردان، 8فیلم را به‌طور مشترک با یکدیگر کارگردانی کرده‌اند. من فیلم‌های «نارکیسوس سیاه» (1947) و «می‌دانم کجا می‌روم» (1945) از این دو کارگردان برجسته را بسیار می‌پسندم. مخصوصا فیلم می‌دانم کجا می‌روم به‌عنوان یک یادگار ارزشمند سینمایی همیشه در قلب من جای گرفته است. می‌دانم کجا می‌روم، یک فیلم خیلی مهم اسکاتلندی است که کارگردانی آن را نه یک اسکاتلندی که یک انگلیسی و مجارستانی به‌عهده داشته‌اند. مایکل پاول و امریک پرسبرگر توانسته‌اند به‌طور استادانه‌ای به این فیلم جنبه عرفانی و پر رمز و رازی بدهند.
به احتمال زیاد من فیلم می‌دانم کجا می‌روم را در همان سینمای هنری در کمبریج دیدم که برای نخستین بار فیلمی از تارکوفسکی را دیده بودم. برایم سخت است تأثیری که تارکوفسکی در من در زمینه فیلمسازی از خود به جای گذاشت به‌خاطر بیاورم. همین قدر می‌توانم بگویم که این تأثیر بسیار عمیق بود. صحنه‌ای از فیلم «استالکر» (1979) که تارکوفسکی آن را در ژانر علمی- تخیلی پسارستاخیزی در اتحاد شوروی سابق ساخته بود، به‌طور ویژه من را به یاد یکی از رویاهای دوران کودکی‌ام می‌اندازد. این صحنه برای من شوک‌آور بود. مانند چیزی از ضمیر ناخودآگاه جمعی بود. این صحنه در واقع سکانسی بود از یک اتاق مملو از شن و از پرنده‎‌‌ای در این اتاق در حالی فیلم گرفته شده بود که گویی به سمت دوربین در حال پرواز است و با بال خود شن‌ها را لمس می‌کند. من رؤیای چنین صحنه‌ای را از نوجوانی در ذهن خود داشتم. البته به احتمال زیاد من تنها فردی نبودم که رؤیای چنین صحنه‌ای را در ذهنم پرورانده بودم، اما من این فیلم را زمانی که جوان بودم دیدم و چند سالی بود که رؤیای این پرنده و اتاق پر از شن را در ذهن داشتم. در آن زمان برایم خیلی مهم بود که می‌توانستم رویاهای مشترکی با افراد بزرگی نظیر تارکوفسکی داشته باشم.
چه نویسندگانی بر علاقه شما به عرصه هنر و فرهنگ تأثیر‌گذار بودند؟
موریل اسپارک از همان سنین اولیه جوانی بر من تأثیر‌گذار بود، کتاب «‌بهار دوشیزه» ژان برودی(1961) نخستین کتابی بود که از وی خواندم، کتاب‌های «دختران نحیف» (1963) و رمان «صندلی راننده» (1970)، ازجمله کتاب‌هایی هستند که من از میان آثار موریل اسپارک بسیار می‌پسندم.
چه چیزی از شخصیت موریل اسپارک نظر شما را جلب کرده بود؟
موریل اسپارک همزمان با هوش و عقل و غمزده بودن، دارای تفکرات سیاه و پرشور و بسیار احساساتی بود و ذهنی نامرتب داشت. او خیلی روحیه متمدنانه‌ای نداشت. یکی از نوشتارهای وی که مورد علاقه من واقع شده، «فخرفروشان» نام دارد، این اثر یک داستان کوتاه است که تنها در 3صفحه خلاصه می‌شود. این داستان سه صفحه‌ای آمیخته از طنز و مضحکه و شرارت و بی‌رحمی است. در مجموع داستانی است که آشفتگی ذهن نویسنده از آن هویداست و همین پریشانی ذهنی موریل اسپارک است که من را به او علاقه‌مند کرده.
ویرجینیا وولف نیز یکی دیگر از نویسندگانی است که به‌طور ویژه در سنین جوانی الهام‌بخش شما بوده. آیا «اورلاندو» نخستین کتاب ویرجینیا وولف است که شما خوانده‌اید؟
بله من 12یا 13سالم بود که کتاب اورلاندو را خواندم. فکر می‌کنم برای خواندن این کتاب سنم بسیار کم بوده. من در دوره جوانی، تقریبا می‌توانم بگویم به فاصله هر 5سال این کتاب را دوباره خواندم. آنگونه که شهرت یافته این کتاب درباره جنسیت و در واقع درباره هر دو جنس مذکر و مونث است. اما با خواندن این کتاب متوجه شدم که به هیچ و جه درباره جنسیت نیست. در واقع اورلاندو، کتابی نیست که در آن ویرجینیا وولف به توصیه و تجویز تبعیت از دیدگاه خاصی پرداخته باشد. این کتاب درباره کاهش فاصله میان محدوده‌ها و تغییر و تحولات بی‌پایان است. این کتاب درباره تحرک و تحول است. از نظر من ویرجینیا وولف در این کتاب بیشتر به نقد ساختار طبقاتی و غرور ملی پرداخته است.
آیا علاوه بر مایکل پاول و مریک پرسبرگر فیلمسازان و بازیگران مهم دیگری بوده‌اند که در سنین جوانی شما از آنها تأثیر پذیرفته و به آنها علاقه پیدا کرده باشید؟
البته آلفرد هیچکاک همواره از کارگردانان مورد‌علاقه من بوده است. من به فیلم «قلب‌های مهربان و نیم‌تاج‌ها» ساخته رابرت هیمر (1949) نیز بسیار علاقه دارم و نمی‌توانم بگویم که چندبار آن را دیده‌ام. آلک گینس و پیتر سلرز هر دو از بازیگران الهام‌بخش من بوده‌اند و بسیار به بازی این دو علاقه دارم. بسیار دوست دارم که از آنها در بازیگری تأثیر بگیرم. علاقه من به آلک گینس بیشتر به‌دلیل بازی‌اش در فیلم قلب‌های مهربان و نیم‌تاج‌هاست. شاید یکی از دلایل علاقه من به این فیلم این است که من از خانواده‌ای هستم که همه اعضای آن در ظاهر به یکدیگر شباهت دارند. من این فیلم را برای نخستین بار در دوازده‌سالگی دیدم و از آن زمان به بعد ذره‌ای از علاقه‌ام نسبت به آن کم نشده است. من از مهارت بازیگری پیتر سلرز به‌ویژه در فیلم‌های استنلی کوبریک نیز بسیار خوشم می‌آید. من به بازی او در فیلم لولیتا(1961) و دکتر استرنج لاو(1963) بسیار فکر می‌کنم. من همیشه از بازیگرانی که در چند نقش بازی می‌کنند بسیار خوشم می‌آمد.  درک جارمن درکارگردانی مهارت بسزایی دارد و ازجمله کارگردانان برخاسته از سینمای بریتانیا می‌توان وی را به‌حساب آورد. بازی کردن در فیلم‌های او مانند بازی در مدرسه بازیگری است، درک جارمن در ساخت فیلم‌های شخصی که با وجود ظاهر خام و ناپخته‌شان آکنده از فانتزی و روایت جذاب داستانی هستند، مهارت دارد. بونگ جون هو (کارگردان مشهور کره‌ای و برنده نخل طلای کن با فیلم انگل) نیز در سینمای کره از نظر من از چنین مهارتی برخوردار است.
به نظر می‌رسد شما بسیار به بازی در نقش شخصیت‌های قدرتمند علاقه دارید. به‌طور ویژه بازی در نقش میسون در سریال «برف‌شکن»، جادوگر سفید در سری فیلم‌های «نارنیا» و «ملکه ایزابل»، آیا بازی در چنین نقش‌هایی برای شما جذابیت ویژه‌ای دارد؟
بله همه آنها ربطی با ایده قدرت دارند. اما همه این شخصیت‌ها به‌طور یکسان موفق نیستند. اما به‌عنوان مثال من به شخصیت وکیل بی‌رحمی که من ایفای نقشش در فیلم مایکل‌کلایتون به کارگردانی تونی جیلوری(2007) را به‌عهده داشتم، بسیار علاقه دارم، او به‌طور پیچیده‌ای قصد دارد تبدیل به فردی قدرتمند شود. البته در ظاهر این تصور به شما دست می‌دهد که او درصدد قدرت‌یابی نیست و صرفا در صدد پیروی از یک رئیس یا یک رهبر است که در واقع اینچنین نیست و او تمایلات خود را نهان کرده است. در فیلم «پایان عمیق» (2001) به کارگردانی دیوید سیگل و اسکات مک گی نیز در نقش مارگارت هال بازی کرده‌ام. او زن خانه‌دار، مادر، همسر و عروس مسئولی است که می‌خواهد زندگی راحت و بی‌دغدغه‌ای داشته باشد. او آرام سخن می‌گوید و بسیار ملایم است، اما اوضاع در نهایت به‌گونه‌ای پیش می‌رود که ناگزیر می‌شود اداره امور را در دست بگیرد.




خر؛ بازیگر مورد علاقه سوئینتن
تیلدا سوئینتن می‌گوید: زمانی که از من درباره اجراهای مورد علاقه‌ام در بازیگری می‌پرسند، علاوه بر بازی باسترکیتون، می‌توانم به بازی یک خر یا بازی تعدادی از خرها در فیلم «ناگهان بالتازار» ساخته روبر برسون در 1966 اشاره کنم. بی شوخی، من اجرای آن خر را دوست داشتم و شیوه نشان دادن این موجود زنده در این فیلم را بسیار دوست داشتم. بازی این خر و تعدادی دیگر از خرها در این فیلم، جنبه آموزشی استادانه‌ای برای ایفای نقش‌های انسانی دارد. چرا که شما در هر لحظه از این فیلم این خر را همراهی می‌کنید و این فیلم به ما بسیار درباره خرها و خصوصیات این حیوان می‌آموزد. در این فیلم درواقع خریت نیز فریم به فریم نمایش داده می‌شود. یکی از دیگر چیزهایی که من را به خر علاقه‌مند می‌کند این است که این حیوان در هیچ فیلم دیگری جز ناگهان بالتازار بازی نکرده است. من هم آرزو داشتم می‌توانستم تنها در یک فیلم ایفای نقش کنم. بودن در یک فیلم و سپس ناپدید شدن اتفاق بسیار خوبی است که برای هر کسی رخ نمی‌دهد.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :