من از شمارهی ۱۱ همراهت بودم. دقیقاً یادم نیست تا چه شمارهای واو به واو کلماتت را میخواندم. شاید شمارهی ۳۶۸ یا شاید شمارهی ۳۹۸ یا... دقیقاً یادم نیست. خب مثل نوجوانی است؛ دقیقاً نمیدانی کی تمام میشود.
اینجا دوچرخه است و صدای ما را از قلب جذاب و پرشور نوجوانی میشنوید. دورهای از زندگی که ساکنانش نجیباند، صبورند و تا میوهی آگاهی را میبینند، چشمانشان برق میزند و آن را میچشند.
در 60سالگی، بازگشت به دوران کودکی کاری است سهل و ممتنع. از یکسو، گذشتهمان در این سن، حضوری پررنگ در ذهن دارد و از سوی دیگر، قریب به نیمقرن از خاطرات گذشته است.
مسیری را در نظر بگیرید که به جای خودرو با دوچرخه طی شود. خودرو پرشتابتر پیش میرود و با آن سریعتر به مقصد میرسید. با دوچرخه اما اطراف و جزئیات مسیر را حس میکنید.
آنروز، من هم عصبانی شدم و با تمام سلولهای وجودم فهمیدم که مامان خیلی حرف میزند. حرفزدن مامان اولش قشنگ است و آدم خوشش میآید، ولی هرچه جلوتر میرود انگاری سیمظرفشویی روی مخ میکشد.
حالا هفتهنامهی دوچرخه به 20 سالگی رسیده و شما چه میدانید در این 20سال چه قصهها که بر سرما نرفته است. تیمی که برای دوچرخه کار میکند؛ تیم بیستی است.
اول ابتدایی بودم که باهات آشنا شدم. پدرم باعث شد باهات آشنا بشم و تو شدی بخش جداییناپذیر دلخوشیهای هفتگی من. بابام از یهجای دور تو رو برامون میفرستاد.