توانگرزادهای را دیدم بر سرِ گورِ پدر نشسته و با درویشبچهای مناظره در پیوسته که صندوقِ تربتِ ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه درو بهکار برده، به گورِ پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده؟
درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیرِ آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده باشد.