آتشسوزی کارخانه
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامه نگار
تمام بدنتان بوی دود و پلاستیک سوخته گرفته. شما آتشنشان هستید و شب قبل به مدت 5ساعت مشغول خاموشکردن آتش یک کارخانه بودید. دوش میگیرید، اما باز هم حالتان بهتر نمیشود. از شدت خستگی در حال بیهوش شدن هستید. دلتان میخواهد در ایستگاه بمانید و همانجا بخوابید، اما همسرتان امروز باید برای چکاپ به آزمایشگاه برود و شما باید در خانه باشید تا از بچهها مراقبت کنید. همکارتان پیشنهاد میکند که حداقل برای یک ساعت داخل خوابگاه چرت بزنید، اما میگویید هرقدر دیرتر ایستگاه را ترک کنید، همسرتان مجبور میشود تا زمان بیشتری ناشتا بماند. دلتان میخواست درآمدتان در حدی بود که بتوانید مانند خیلی از مردم با مسافریابهای اینترنتی رفت و آمد کنید. اما خانهتان خیلی از ایستگاه دور است و مبلغ کرایه خودرو تا آنجا خیلی گران میشود. لباسهای چرکتان را داخل ساک جا میدهید، ماسک و دستکش میگذارید و به سمت ایستگاه مترو میروید. وقتی سوار قطار میشوید، بلافاصله سرتان را روی ساک میگذارید و چشمهایتان را میبندید. به محض اینکه خوابتان میبرد، با صدای فریاد بیدار میشوید. سرتان سنگین است و چشمهایتان میسوزد. در حالی که گیج هستید، به اطراف نگاه میکنید. یک دستفروش کمربند و هندزفری میفروشد و با صدای بلند آن را تبلیغ میکند. دوباره سعی میکنید بخوابید، اما صدای یک دستفروش دیگر را میشنوید که چراغقوه فدرال میفروشد. عصبانی میشوید و میگویید: «ما یک لحظه هم نمیتوانیم از دست شما آرامش داشته باشیم؟» در همین لحظه مسافرها به شما دشنام میدهند و میگویند: «چیکارش داری؟» «داره نون حلال در میاره! خوبه از دیوار مردم بالا بره؟» «برو خونهات بگیر بخواب، مترو جای استراحت نیست!» دلتان میخواهد به آنها بگویید که روزها در خانه هم نمیتوانید بخوابید، چون هر 5 دقیقه یک وانت دورهگرد از داخل کوچه رد میشود و با بلندگویش آلودگی صوتی ایجاد میکند. اما سکوت میکنید. فحش و نگاههای سنگین مسافرهای مترو همچنان ادامه دارد و یک لحظه هم متوقف نمیشود. در حالی که از شدت عصبانیت دندانهایتان را به هم میفشارید، در ایستگاه بعد از قطار پیاده میشوید. به محض آن که واگن را ترک میکنید، مسافرها خوشحال میشوند و این پیروزی را با کف زدن برای خودشان جشن میگیرند.