بم؛ زیر بار غم 16ساله
سیده زهرا عباسی ـ خبرنگار
بم، چادر عزا را کنار زده. دستی هم به سر و رویش کشیده. میگویند 16سال گذشته. شهر، اما باور ندارد. انگار در همان نقطه ایستاده باشد؛ خیره به خشتهایی که در یک چشم برهم زدن آوار شد. آوار را هرچند از تن و رویش تکاندهاند، اما غبار آن راه گلویش را بسته. هنوز جای زخمها روی تنش مانده و موقع حرف زدن باید گلویش را صاف کند تا بغض پنهان شود.
حالا امیدم فرزندانم هستند
بغض، گلوی ناهید را هم میفشارد. ناهید، پیش از زلزله، مادر 4فرزند بود. 32ساله. اهل بم. خیاطی میکرد و یک کارگاه تولیدی داشت. 32سال عمر کمی نیست، اما او همه را خلاصه میکند به همان شب زلزله؛ زمان برای بمیها در ساعت ۵:۲۶ بامداد، جمعه ۵ دی 82، ایستاده است: «32ساله بودم. پسر 18سالهام بعد از 8روز از کرمان به بم آمده بود. شب که شد، همه خوابیدیم. 2زلزله اول که آمد، پدرشوهرم میگفت بیایید بیرون بخوابیم. ما به حرفش گوش نکردیم. در حیاط چاه داشتیم و از آن هم میترسیدیم. در خانه خوابیدیم. او هم برگشت.»
زلزله که آمد، زیر آوار ماندند. از زلزله چیزی بهخاطر ندارد. فقط غرشی مهیب. زیر آوار نه بم مهم بود و نه کارگاه خیاطی و نه عمر رفته؛ کاش همهشان زنده باشند: «همهچیز را میفهمیدم. زیر آوار که بودم صدای بچهها و شوهرم میآمد. به همین چیزها فکر میکردم که 2 نفر زیر بازویم را گرفتند و از زیر آوار درآوردند. روی پایم ایستادم. آفتاب طلوع کرده و روز شروع شده بود که همسرم را از زیر آوار درآوردیم. وقتی به بچههایم رسیدم ساعت 11-10 بود. دوتایشان را نجات دادم، اما به پسر 18و 10سالهام نرسیدم، رفته بودند. پدرشوهرم هم رفت.»
کمرش شکست، اما از زیر آوار که بیرون آمد، روی پا ایستاد. حالا او مانده و یک کمر شکسته زیر بار غم و ضایعه نخاعی که یادگار زلزله است. با همه اینها، داغ 2 پسر بیشتر گلویش را میفشارد: «وقتی آمدم بیرون، فکر میکردم فقط خانه ما اینطور شده، اما بعد دیدم همهجا آوار است. از هر خانواده یک یا 2 نفر مانده بودند. نمیدانید چه روزی بود. همه عزادار بودیم. تا سالها عزادار بودیم.» بم برای او و دیگر اهالی، دیگر بم سابق نشد. نشاط، همان چیزی است که اهالی بم معتقدند سایهاش را از روی شهر برداشته. فقط زندگی برایشان میگذرد. ناهید حالا به امید 2فرزند دیگر و فرزندی که بعد از زلزله به دنیا آورده، زنده است: «وقتی بچههایم از دست رفتند، تا 2 سال احساس زندگی نداشتم. میگفتم مگر دوباره باید زندگی کنیم؟ زندگی برایم معنا نداشت. خیلی سخت گذشت. همه را از دست دادیم. هیچکس نمانده بود. برای همسرم هم هیچکس نماند. بعد از 2 سال کمکم به زندگی برگشتیم.» ناهید و خانوادهاش مانند بسیاری از بمیها هنوز در کانکس زندگی میکنند. خانههایشان که آوار شد، پولی که دولت برای بازسازی برایشان درنظر گرفت، کفاف همه خسارتهای جانی و مالی را نمیداد. ناهید با همان وام یکبار خانه ساخت، اما بعد همان خانه را برای جراحی فروخت: «در یک شرکت کار میکنم. پتهدوزی و خیاطی و کارهای هنری. الان خانهای داریم که از سقفش آب چکه میکند. کانکس را داخل محوطه خانه گذاشتیم و آنجا زندگی میکنیم. حتی بهزیستی هم از ما حمایت نکرد. میگویند بم مثل سابق شده، اما شما باور نکنید. بم دیگر مثل گذشته نیست. خیلی از مردم قدیم هم نیستند. خیلیها رفتند و غریبهها جایشان را گرفتند. ولی با همه اینها زندگی میکنیم.»
ناهید حتی اگر مانند بم، چادر عزا را کنار زده باشد، باور ندارد 16سال گذشته. وقتی پسر کوچکش از او درباره برادرهایش سؤال میکند، زمان برایش در ساعت ۵:۲۶ بامداد جمعه ۵ دی 82میایستد؛ موقع حرف زدن باید گلویش را صاف کند تا بغض پنهان شود.
مرگ دردناک همکلاسیها
سها بغضش را پنهان نمیکند. گلویش را صاف نمیکند. اشکهایش که جاری میشوند، صحبتش را قطع میکند. سها، پیش از زلزله، 20ساله بود. اهل کرمان. دانشجوی ادبیات دانشگاه پیام نور در بم. همان شب با همدانشگاهیهایشان خداحافظی میکند تا برای تعطیلات به کرمان بازگردد: «خانه مادربزرگ و پدربزرگم در بم بود. پیش آنها میماندم. سال دوم دانشگاه بودم. جمعه قرار بود به کرمان برگردم. پنجشنبه شب برای خداحافظی به دانشگاه رفته بودم. 14-13نفر از همکلاسیهایم مثل من از شهرستانهای دیگر آمده بودند و در یک خانه دانشجویی نزدیک ارگ تاریخی بم زندگی میکردند.» 2 زلزله اول که آمد، هیچکدام باور نداشتند قرار است چه شود. دوباره به خانه بازگشتند و خوابیدند. چشمهایشان گرم شده بود که صدای غرش زمین در هوای بم پیچید: «چشم که باز کردم، هیچچیز معلوم نبود. همه جا را غبار گرفته بود. نخستین دستی که به دستم آمد، دست پدربزرگم بود. او را بیرون آوردم. مادربزرگم هم داشت نماز میخواند. میدانستم کجای خانه ایستاده است. او را هم بیرون آوردم. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. خانه عمویم دیوار به دیوار خانه مادربزرگم بود. صدای پسرعمویم را میشنیدم. همه خانه آوار شده بود رویشان. هیچکدام زنده نماندند و فقط یک پسر که سرش بیرون از آوار بود و نفس میکشید، زنده ماند.»
خشتهای بم بهدست اهالی از روی آدمها برداشته شد. دست اهالی که ناتوان شد، بیل و کلنگ به دادشان رسید. حجم آوار رد کوچه و خانهها را گم کرده بود. با پای برهنه از این سر تا آن سر شهر دنبال آشنایی، صدایی، نوید زندگیای: «نمیدانستم خانه همکلاسیهایم کجاست. به زحمت جایشان را پیدا کردیم. دیدم همگی در آغوش هم مردهاند و فقط یکی زنده بیرون آمد. دیگر نمیدانم چه بگویم. روزهای سختی بود. هنوز هم سخت است. نمیدانستیم هر کجای شهر که ایستادهایم خانه بود که آوار شده بود.»
بعد از زلزله آوار ماند و مردمی که زیر چادر، شهر را زنده نگه داشتند: «بیرون از شهر یک زمین و چند چادر شد دانشگاه ما. برای زندگی همه خانواده در یک میدان نزدیک خانه قبلی چادر زدیم. بعد هم تا چند سال در کانکس زندگی میکردیم. سال 85که دانشگاه تمام شد از بم به کرمان بازگشتم. اما بعد از ازدواج سال 89دوباره به این شهر برگشتم. آوار باز هم در کوچههای شهر دیده میشد. هنوز هم هستند خانههایی که خراب شدند و چون کسی از اهل خانه زنده نماند، همینطور باقی ماندند. تا همین چند سال قبل آواربرداری کامل نشده بود.» سها هم مانند بمیها هنوز داغدار است؛ داغدار شهری که پیش از زلزله خیلی چیزها داشت و بعد از زلزله از صفر شروع کرد. حالا برای بمیها جز داغ، 3هزار کوچه خاکی، ورشکستگی بازاریانی که پیش از این در بازارهای قدیم کار و کاسبی داشتند، چشمه خشکشده آبگرم روستای ابارق و تخریب باغشهری که روزگاری به نخلهایش شهره بود، مانده است.