فیلمها و سریالهای دیدنی 2019 به پیشنهاد 16 منتقد و روزنامهنگار
روزی روزگاری سینما
بازگشت موفقیتآمیز اسکورسیزی با «مرد ایرلندی» هیجانانگیزترین اتفاق سینمایی 2019 بود
نگار حسینخانی_ روزنامه نگار
باید از آلودگی فرار کرد؛ از دود، بو و اخبار بد. شاید باید جهان را به حال خود گذاشت و در گوشه دنجی خود را به دامنرؤیا انداخت؛ به دامن سینما. با توجه به اینکه روزشمار 2020میلادی آغاز و سال 2019به شماره افتاده است، فیلمها و سریالهای تولید شده این سال را مرور میکنیم. در این سال بسیاری از کارگردانان بزرگ و پرطرفدار سینما فیلم ساختند و فیلمسازان تازهای پا به عرصه دیده شدن گذاشتند. از این بزنگاه بهرهای جستیم و از نگاه منتقدان بهترین یا بهعبارتی تماشاییترین سریالها و فیلمهای سال هنوز جاری میلادی را پیشنهاد کردیم تا شما را بهرؤیا دعوت کنیم. در این میان منتقدانی بودند که بسیاری از فیلمهای سال را ندیده یا تنها چند فیلم و سریال را تماشا کرده بودند. عدهای هم با تسلط بیشتری آثار برگزیده خود را پیشنهاد کردند. در این میان «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی، «روزی روزگاری در هالیوود» کوئنتین تارانتینو و «انگل» بونگ جون- هو بیشترین رأی را داشته و «باورنکردنی» (Unbelievable)، «چرنوبیل» (Chernobyl) و «بری» (Barry) تماشاییترین سریالهای 2019 بودند.
شاهین امین
متأسفانه اغلب فیلمهای مطرح را هنوز ندیدهام و طبق روال هر سال فیلمهای مهم سال میلادی را در اواخر سال شمسی میبینم؛ بنابراین از اظهارنظر معذورم. تنها یک سؤال، انگل (Parasite) به کارگردانی بونگ جون- هو چرا تا این حد موردتوجه واقع شده است؟ متوجه فرم و روایت مدرن آن هستم ولی این حجم از ستایش را نمیفهمم. قصد قیاس جزءبهجزء هم ندارم اما ستایشکنندگان «انگل»، «ویریدیانا» لوییس بونوئل یا حتی «بانو »ی داریوش مهرجویی را دیدهاند؟
اما در سریالهای 2019میتوانم «چرنوبیل» (Chernobyl) را نام ببرم. این سریال در بافتی دراماتیک با تمرکز بر چند شخصیت تا حد زیادی ابعاد فاجعه اتمی چرنوبیل را برای تماشاگر مشخص میکند و چون روند بروز حادثه، شرح و دلایل آنها مرحله به مرحله – با ریتمی پرسرعت -رخ میدهد روایتی مؤثر شکل میگیرد که برای مخاطب کنجکاوی برانگیز و جذاب است. حتی توضیحات علمی و شرح فنی فاجعه تا حدی که برای مخاطب غیرمتخصص لازم است هم بهگونهای در تاروپود این درام گنجانده شده تا کشش و تأثیر لازم را داشته باشد. البته ممکن است نقدهایی فرامتنی بر سریال چرنوبیل وارد شود، اما در هر صورت نافی ارزشهای سینمایی و روایی آن نیست.
مهرزاد دانش
مرد ایرلندی (The Irishman) مارتین اسکورسیزی شکوه روایت انحطاط است. فیلم روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon a Time in Hollywood) کوئنتین تارانتینو نیز با تعلیقآفرینیهای پیاپی متکی بر روایتی با کشش حداقلی دراماتیک است که از بطن آن، متنی آکنده از هجو، سرخوشی، شور و امید و خنده درمیآید؛ دوستیای که نگسست، مرد بدی که سلحشور شد، زنی که کشته نشد، و جنینی که همچنان در دلِ مادر زیبایش زندگی میکند:رؤیای سینما. اما انگل (Parasite) همان امری است که در گسستها و مواجهههای طبقاتی شکل میگیرد. فیلم در ابتدا چندان جدی نیست و به تفنن میماند، دیری نمیپاید که وحشت جایگزینش میشود، سپس تعلیق و دلهره و در نهایت، فاجعهای دلخراش... و تداوم انتظار برای آمدن به طبقه بالا. اما از سریالهای 2019 «انجام نشده» (Undone) انیمیشنی مهیج و پرتأمل است. ساختار انیمیشن روتوسکوپی، امکان تجسم ایدههای سیال زمانی- مکانی متن و مایه را به خوبی فراهم کرده است. سریال دیگر بری (Barry) است که فصل دوم آن در سال 2019ساخته شد. بری همچنان در فصل دوم هم روند خوبی دارد؛ مخصوصا در پرداختن به این دغدغه که آیا هنر، در والایش و پالایش اخلاق و روان، مؤثر است یا شیفتگی به آن، میتواند توجیه هر رفتاری، حتی جنایت باشد؟ «باورنکردنی» (Unbelievable) مجموعهای پلیسی- جنایی درباره ردگیری یک متجاوز است. اما در بطن خود، در پی روزنه امیدی در تراکمی از تجاوزهای روانی، حیثیتی، شخصیتی و موقعیتی است که روزگار ما را به آستانه دوزخ رسانده است.
شهرام جعفرینژاد
من هنوز موفق به دیدن همه فیلمهای مهم 2019نشدهام، اما از بین فیلمهایی که دیدهام «مرد ایرلندی» (The Irishman) اسکورسیزی و «روزی روزگاری در هالیوود» (Once Upon a Time in Hollywood) کوئنتین تارانتینو را نسبت به باقی فیلمها بیشتر دوست داشتم. من معمولا به آثار این دو کارگردان علاقهمندم و این دو اثر هم فیلمهای بسیار خوبی بودند اما هنوز «جوکر» (Joker) و انگل (Parasite) را ندیدهام و شاید درست نباشد که بخواهم پیشنهادی بکنم. این دو فیلم مانند همه آثار خوب، ترکیبی از قصه و شخصیتپردازی خوب، فرم عالی و همهچیز که یک اثر را تماشایی میکند، بودند. حتی مرد ایرلندی با اینکه گفته میشود فیلمی طولانی است، در قالب خود جا افتاده و زمان فیلم من را اذیت نکرد.
شاهین شجریکهن
پیشنهادم درباره فیلمهای امسال و بهترین فیلم، مرد ایرلندی
(The Irishman) مارتین اسکورسیزی است، زیرا یکی از برگهای برنده این کارگردان در این سنوسال بهحساب میآید. او دوباره به صدر کارگردانان مطرح و پویای جهان راه پیدا کرده و نشان میدهد برای عاشقان سینما چرا فیلمهای اسکورسیزی یک ضیافت بصری است.
در روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon a Time In Holywood) کارگردان فیلم، یک تارانتینوی سرخوش را به نمایش میگذارد؛ فیلمی پر از جزئیات که این سؤال را برای تماشاگرانش مطرح میکند که مگر میشود تارانتینو را دوست نداشت؟
از طرفی انگل (Parasite) هم فیلمی متفاوت است که دوستداران فیلمهای خارج از جریان اصلی هالیوود را راضی میکند. این فیلم جلوههای جذابی را به نمایش میگذارد.
از سریالهای 2019 نیز با وجود دشواری انتخاب میتوان به چرنوبیل (Chernobyl) اشاره کرد. این سریال بهخاطر کوتاه بودن،آنان که اهل دیدن سریال نیستند را نیز به تماشای خود واداشت تا مجموعهای جمعوجور چند اپیزودی را ببینند؛ با توجه به اینکه این سریال تاریخی، مرموز و مسکوت است که کمتر به آن پرداخته شده و داستان نفسگیری دارد که حقایقی تاریخی را نمایش میدهد.
«ویکتوریا» (Victoria) نیز در مجموعههای سال 2019 اثری تاریخی و خانوادگی است. مخصوص آن دسته از مخاطبانی که ریشه تحولات اجتماعی مدرن را در اواخر قرن 19دنبال میکنند.
«جوخه برادران» (Band of Brothers) حتی برای آن دسته که به فیلمهای جنگی علاقه ندارند، و از فضای مردانه، خشن و پر از اکشن و انفجار فراری هستند، با مایههای انسانی عمیق و داستان مستحکم و شخصیتهای زنده و ملموس از سریالهای متفاوتی است که خارج از ژانرهای پربیننده سریال موفق میشود برای تماشاگرانش جذابیت خلق کند.
امیرعطا جولایی
مرد ایرلندی اسکورسیزی اتفاق مهمی در ابعاد تاریخ سینما محسوب میشود. این فیلم بسیار هماوردطلبانه و شگفت است.
فیلم «رنج و افتخار» (pain& glory) بازگشت پدرو المادوار به جهان مالوف محسوب میشود. این فیلم پذیرش یک دهه پس از اوج «آغوشهای گسسته» و 3فیلم ناامیدکننده دیگر این کارگردان است.
روزی روزگاری در هالیوود کوئنتین تارانتینو نیز حرمتگذاری به سینماست که واقعیتی تلخ را رنگ رؤیا میزند.
نیوشا صدر
مرد ایرلندی (The Irishman)؛ عصاره تجربه و توانایی اسکورسیزی، دنیرو، پاچینو و پشی در این فیلم گرد آمده است. اسکورسیزی
3 ساعتونیم بدون دستاویز قرار دادن وقایع محیرالعقول و فرابشری و جلوههای ویژه مسحورکننده، از آن دست که این روزها بخش اعظمی از دنیای سینما و سریالها به آن اتکا دارد، تماشاگرش را تنها با فیلمنامه، میزانسن و قدرت بازیگرانش میخکوب میکند، آن هم نه روی پرده سینما که بالقوه فضای مستعدتری برای تمرکز است بلکه حتی رؤیای پد.
پس از آن انگل (Parasite) است؛ یک کلاهبرداری ساده و اندکی مفرح؛ تصویری که در وهله نخست میتواند نوعی نقد واقعی بدون پیچوخم فاصله عمیق طبقاتی محسوب شود، ناگهان بدون به رخ کشیدن این عبور، از زمان و مکان فراتر میرود و وجهی اساطیری مییابد. گویی عصاره تاریخ فلاکت طبقهای از مردم مقابل چشم توست.
و جوکر (Joker) که گرچه فیلم از همه وجوه قابلقبول است، اما واکین فینیکس است که تکتک جملات فیلمنامه را به چیزی تبدیل میکند که باید از دهن این مرد دربیاید و تکتک میزانسنها را از آن خود کند. جوکر، فیلم بازیگرش است. بازی فینیکس آنچنان سیطرهای بر همهچیز دارد که جهان فیلم را به قواره خودش درآورده است.
درباره سریالهای امسال نیز مینیسریال «چیزهای تیز» (Sharp Objects) که رمان آن نوشته گیلیان فلین است و توسط مهدی فیاضیکیا به فارسی ترجمه شده، از یک مینیسریال قویتر است. اما مجموعه نیز در به تصویر کشیدن جهانی که مردمش به هر قیمت قصد دارند بر باورهای قدیمیشان که جوابگوی وضعیت کنونی نیست تکیه کنند موفق است. در این جهان برای زن بودن و مرد بودن مرزهای مشخص غیرقابل تغییری وجود دارد و هر کس بخواهد از این مرزها فراتر یا فروتر رود به اشکال مختلف مجازات خواهد شد. در نتیجه آنچه ناخودآگاه میل به گسترش و پیشروی دارد به شکل دیگری بروز میکند؛ زخم، قتل، خشونت، گرچه همه پوشیده در نقاب.
فصل اول «کشتن ایو» سریال دیگری است که در این سال تولید شد. گرچه در فصل دوم تعادل مجموعه از بین رفت و به وضوح سازندگان در حفظ مرزهای شخصیتهایشان ناتوان بودند، اما فصل نخست این مجموعه یک اتفاق بود، بهخصوص برای تغییر نگرش درباره نقشهایی که بهطور سنتی به زنان محول میشود. فصل اول کشتن ایو، آشکارا راهحلی است برای کسانی که نمیدانستند با زنانی که دیگر از دست نقشهای قدیمی به جان آمدهاند، چه کنند. مجموعه نشان داد که زنان هم درست عین مردان در مقابل دوربین میتوانند «هر» نقشی را بازی کنند.
و همچنین نیمه اول فصل آخر «بوجک هورسمن». بوجک هورسمن که متأسفانه نتفلیکس بسیار زود و بهرغم استقبال تماشاگران تصمیم به منتفی کردن آن گرفت، مجموعه درخشانی است که البته برای درک ویژگیهای غریب و منحصربهفردش باید دستکم تا انتهای فصل اول آن را تاب بیاورید تا دنیای غریب، اما عمیقا بسیار ملموس آن را در همه وجوهش درک کنید. آن وقت است که این آدم اسبنمای الکلی و رفقایش دیگر دست از سرتان برنمیدارند.
آرش خوشخو
مرد ایرلندی (The Irishman) مارتین اسکورسیزی، شاید بهترین فیلم این کارگردان باشد که تا امروز دیدهام. این فیلم 209دقیقهای، زمان را از مخاطب میدزدد و روایتی طولانی را آغاز میکند. فیلمی که در هر صحنهاش عنصر جذابیت فراموش نشده و با وسواس ساخته شده است. در کنار روایت عالی، بازی درخشان دنیرو، آل پاچینو و جو پشی فراتر از تصوراتمان از مفهوم بازیگری در سینما پیش رفته است. این فیلم برش بزرگی از تاریخ اجتماعی و سیاسی آمریکاست و بیشترین جوایز اسکار را از آنِ خود خواهد کرد. اما فیلم بعدی «وداع»
(The Farewell) در سوژه بسیار شبیه فیلم «مادر» علی حاتمی است که به مطالعه مفهوم شرق در برابر غرب تبدیل میشود. این فیلم هویت و خودخواهی فردی غرب، در برابر دردسرهای شفادهنده زندگی خانوادگی شرق است. البته میتوان فیلم روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon a Time in Hollywood) کوئنتین تارانتینو را هم به این فهرست اضافه کرد. گرچه بیننده فیلمهای این کارگردان نیستم و معمولا من را کلافه میکند، این فیلم یکی از بهترین فیلمهایی بود که امسال تماشا کردم. اما درباره مجموعههای 2019سریال «بری» (Barry) کمدی سیاهی از بیل هیدر است. موقعیتهای عالی و شخصیتپردازی جذاب که فصل2 را از فصل اول دیدنیتر کرده است.
احمد طالبی نژاد
«کجا رفتی برنادت» (Where’d You Go, Bernadette) ریچارد لینکلیتر، «سهره طلایی» (The Goldfinch) جان کرولی، «روزی زیبا در محله» (A Beautiful Day in the Neighborhood) ماریل هلر، «زن شگفتانگیز 1984» پتی جکینز، «زنان کوچک» (Little Women) گرتا گرویگ، «جوکر» (Joker) تاد فیلیپس که بهخاطر وجوه روانشناختی، فیلم را بسیار دوست دارم.
انگل (Parasite) فیلمی غافلگیرکننده، عمیق و ساده است. مرد ایرلندی (The Irishman) که مانند دیگر آثار اسکورسیزی اثری استادانه است؛ هرچند کمی طولانیتر و حوصله سربرتر. «داستان ازدواج» (Marriage Story) نوآ بامباک که پرداخت ساده و روانی داشت و در آخر «یک روز بارانی در نیویورک» (A Rainy Day in New York) وودی آلن که گرچه فیلمی عالی و درجه یک نیست، ولی جوانانهترین فیلم او در پیری است.
پویان عسگری
مرد ایرلندی (The Irishman) مارتین اسکورسیزی تکملهای باشکوه و محزون بر تمام مسائل مورد علاقه اسکورسیزی طی 50سال فیلمسازی است؛ مذهب، آمریکا، مناسبات گنگستری و جنایت. شاهکاری با 5ستاره که تماشاگر را در مرور زندگی فسیلهای فراموش شده، غرق در اندوه میکند.
فیلم بعدی روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon a Time in Hollywood) کوئنتین تارانتینو است. معانقهای با هالیوود 50سال پیش و استفاده از خشونت بهعنوان سپری برای تغییر تاریخ و نجات جان یک ستاره قدیمی؛ جایی که فیلمساز از داستانگویی مألوف به سبکپردازی میرسد و برد پیت همچون الماسی در این فیلم میدرخشد.
انگل (Parasite) بونگ جونهو نیز فیلم درخشان دیگری از سینمای خلاق و الهامبخش کرهجنوبی است که بهتر از هر فیلم 2دهه اخیر سینمای جهان، شکافهای جهان سرمایهداری و نزاع فقیر و غنی را به واسطه متنی بونوئلی و اجرایی هیچکاکی هجو میکند.
هوشنگ گلمکانی
من این روزها درگیر صفحهبندی و آمادهسازی مجله فیلم هستم و چندان وقتی برای دیدن فیلم و توضیح درباره آن ندارم. اما فیلمهایی که پیشنهاد میکنم بهترتیب؛ انگل(Parasite) بونگ جونهو، روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon a Time in Hollywood) کوئنتین تارانتینو، جوکر (Joker) تاد فیلیپس، «دلهدزدها» (The Truth) هیروکازو کورئیدا، مرد ایرلندی (The Irishman) مارتین اسکورسیزی است و از سریالهای سال 2019باورنکردنی (Unbelievable) سوزانا گرانت را پیشنهاد میکنم.
علی عمادی
از آنجا که هنوز بهترین آثار سینمایی امسال بهدست ما نرسیده شاید انتخاب بهترین فیلم کار منصفانهای نباشد. شاید اگر فیلمهای «1917» ،«چاقوها بیرون» یا حتی «جوجوخرگوشه» را دیده بودیم، تصمیمهای دیگری گرفته میشد. متأسفانه فیلم آلمانی «هرگز پشت سر را نگاه نکن» را هم با اینکه امسال دیدیم، مربوط به سال گذشته است و از اینرو در میان گزینهها قرارنگرفته. آنچه هست این انتخاب از میان فیلمهای زیادی است که همگی در بهترین حالت متوسط بودند. سال 2019 غیر از شاهکار بونگ جون هو، اثر چندان دندانگیر دیگری نداشت. امسال دنیای نمایش تصاویر متحرک، سالی کمخلاقیت و بسیارمعمولی را پشت سر گذاشت.
بهترین فیلمها
1- «انگل» (Parasite)
فیلمی کامل و بدون نقص با استعارههایی زیبا که ضمن حفظ ریتم و تعلیق در روایت و داستانگویی، پیامهایی صریح و پرمحتوا به مخاطب خود میدهد؛ دلچسب منتقدان و موردپسند مخاطبان عام سینما.
2- «مرد ایرلندی» (Irishman)
هرچند «رفقای خوب» خود اسکورسیزی همچنان ساخته بهتری نسبت به این فیلم است اما در میان این همه اثر متوسط، همچنان بارقههای نبوغ در سینما از لابهلای صحنهها و بازیها پیداست؛ شاید هم برای ما پیرمردها، روایت و بازی مردانی پیرتر از خودمان، همچنان دیدنی و خواستنی است.
3- «جوکر»( Joker)
باوجود همه گیروگرفتهای فیلم، بازی ژواکین فونیکس و چند صحنه ناب در این اثر سینمایی، آن را در میان یکی از بهترینهای امسال قرار میدهد؛ البته یک چشم در شهر کورها.
بهترین سریالها
1- «چرنوبیل» (Chernobyl)
سریالی روان و بدون صحنه و حرف اضافه؛ معجونی از وحشت و نگرانی و نفرت و یادآور لحظاتی تلخ از تاریخ ملتها که تکرار آن بیاغراق اصلا دور از ذهن نیست. چرنوبیل گذشته را بهخوبی به امروز و آینده پیوند میدهد؛ یک اثر سیاسی ولی بدون شعارزدگی.
2- فصل دوم «فلیبگ» (Fleabag)
ساختهای که بیپروا زندگی پسامدرن را با همه پلشتی و وقاحت آن به تصویر میکشد. لحن کمدی و بازیهای سرخوشانه در فصل دوم بهتر از قبلی درآمده است. با اینکه گفتوگو با دوربین پدیده نویی نیست اما در این اثر دوربین به یک کاراکتر مهم و بسیاربهجا تبدیل شده است.
3- فصل دوم «یلواستون»(Yellowstone)
سریالی کمتر دیده شده با داستانی از تیلور شریدان (نویسنده هر دو سیکاریو) و بازی اثرگذار کوین کاستنر. روایت یک پدرخوانده گاوچران که دیگران با انگیزههایی متفاوت درحال اضمحلال امپراتوری او هستند. سریال از یک سو روابط اجتماعی و سیاسی قدرت سرمایه و از سوی دیگر ارتباطات انسانی در جامعهای بسته را به زیبایی ترسیم میکند؛ آن هم دور از فضای معمول شهری و در دل یک طبیعت زیبا اما خشمگین.
خسرو نقیبی
سریال «به سوی ستارگان» (Ad astra) مکاشفه درونی جیمز گری، در تعمیم سفر روحی انسان به گذر از زمین تا نپتون در کهکشان، شاید هیجانانگیزترین ماجراجویی سینمایی سال 2019باشد. با تکیه بر بازیگری به بلوغ رسیده در یکی از بهترین بازیهای کارنامهاش، برد پیت که تنهایی انسان مدرن را در لحن صدا و بیتفاوتی صورت و اکتهای حداقلیاش، در بهترین شکل ممکن تصویر میکند. یک داستان مردانه درباره پسری که روزگاری طولانی بار سنگین قهرمانی پدر و بعدتر باید بار گناهان او را بر دوش بکشد. طبیعیاست که مقصد رستگاری باشد؛ آن هنگام که او از پس سفر اودیسهوارش درمییابد آن کس که اهمیت دارد خودش است و در آشتی با خود است که میتواند زندگی کند، عشق بورزد و درنهایت دوام بیاورد. جیمز گری – به سیاق فیلمهای پیشین و جهانی که در کندوکاو شخصیتهای خود خلق میکرد – اینجا نیز تا چنان عمقی از سفر درونی یک انسان را حفر میکند که تجربههای فضایی پیشین این سالها (خاصه فیلم مدعی دیمین شزل در همین حیطه یعنی «نخستین انسان») به یک شوخی شبیه میشود. گری به مدد همکاری با هویته ونهویتما (فیلمبردار متأخر کریس نولان و البته فیلمبردار «میانستارهای» که به لحاظ بصری اثر گری بسیار به آن نزدیک است) ثابت میکند که خودشناسی نیازی به نماهای بسته و محدودکردن جهان به درون کلاه فضانوردی و نفسنفسزدن کاراکتر ندارد؛ جهانی باید خلق شود و فضایی که درون آن، شخصیت را باور کنیم و دغدغهها و مسیری را که در آن پیش میرود.
از دیگر فیلمهای سال 2019روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon aTime in Hollywood) کوئنتین تارانتینو است. در این سالها هروقت صحبت از شلختگی بصری و باری به هرجهت بودن داستانپردازی در سینمای کوئنتین تارانتینو شده، منتقدان سینمای او را ارجاع دادهام به سکانس ورودی فیلم «حرامزادههای بیآبرو». آن سکون خوفانگیز هیچکاکی که تارانتینو در ترکیب اتفاق پشت میز و زیر زمین میسازد و مینیاتوری از جزئیات و سبک کارگردانی است. روزی روزگاری در هالیوود نسخه بازشده 160دقیقهای همان سکانس است. چیدمان با مهارت طراحیشدهای که در ظاهرش هیچ اتفاقی نمیافتد اما در پس خود، با تکیه بر دانستههای بیرونی تماشاگر، جهانی خوفانگیز بنا میشود که تو دائم در مقام مخاطب از فیلمساز میخواهی این جهان سرخوشانه را تا ابد ادامه بده؛ آنچنان که هیچگاه آن فاجعه نهایی رخ ندهد. بازیگوشیای از جنس تارانتینو اینجا رخ میدهد: با انتخابی از همان جنس فیلم حرامزادهها... . تارانتینو تاریخ را از نو مینویسد، آنگونه که خودش میخواهد. این شاید نخستین فیلم تاریخ سینما باشد که تکیه اطلاعاتیاش بر دانستههای بیرونی، و نه آنچه در زیرمتن خود فیلم است، نه اشتباه فیلمنامهنویسی که دقیقا برگ برنده اثر است. تارانتینو به بهانه روایت داستان تاریخیاش، تماشاگر را به پرسه در دل هالیوود انتهای دهه60 (هالیوود محبوب دهه هفتادیاش با تمام نشانههای بصری و هویتی آن) وامیدارد و در خطهای موازی، از جادوی صحنه، پشت صحنه و درون سالن سینما میگوید؛ رؤیایی که وقتی تماشاگر اهمیتش را دریابد، تازه میفهمد چارلی و خانوادهاش از سلاخی سینمای آن دوران، چه نصیبی میخواستهاند.
اما «آنا» (anna)؛ تمام جاهطلبیهای این سالهای لوک بسون، همه یکجا در آنا جمع شده است. آن خشونت شاعرانه آقای فیلمساز در «لئون» که نسخه تکاملیافته «آخرین نبرد» و «نیکیتا» بود، در هزاره جدید شکل مدرنتری در «خانواده» و «لوسی» و «والرین و شهر هزار سیاره» بهخود گرفت تا اینجا در آنا، همه آن بازیگوشیها، در یک قصه جاسوسی تمام و کمال و پر از رودست و آدرنالین جاری در پلانبهپلانش، شکل نهایی بهخود بگیرد. حس من به آنا حس تماشای یک دارودسته قدیمی اما سرپاست که پشت دوربین فیلمبهفیلم پیش آمدهاند و هر تجربهای را روی تجربه قبلی گذاشتهاند تا به خروجی یکدست و به ظاهر سهل اما ممتنعی چون این آخری رسیدهاند: خود آقای بسون، تیری آربوگاست فیلمبردار و اریک سرای آهنگساز. این مثلث رؤیایی بسون، در این سالها، هربار معصومیت را از دل خشونت بیرون کشیدهاند و جوری رفتار کردهاند انگار جهان امروز را چارهای جز این شکل از روایت نیست. در اینجا، شوخطبعی «خانواده» که باعث میشد جدیاش نگیریم در کار نیست، ور بهظاهر علمی «لوسی» که باعث میشد شکل روایت اکشن بسون در پسزمینه قرار بگیرد وجود ندارد و فانتزی «والرین...» هم کنار رفته. در همه آن کارها این ضرباهنگ و همذاتپنداری شخصیت ها با تماشاگر بود که کار میکرد و اینجا در آنا دقیقا همین است که به رویه ماجرا آمده و تماشاگر را با خودش درگیر میکند. کافی است در نمونههای مشابه این سالها مثلا «گنجشک سرخ» را ببینید تا بفهمید بسون در آنا چگونه داستان جاسوسیاش را باورپذیر و درگیرکننده تعریف میکند.
از سریالهای امسال نیز «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) نقطه پایان سریال بزرگ قرن، برخلاف آنچه از آن انتظار میرفت و مخاطبان میخواستند، دایرهای را بست که از قسمت نخست بنا کرده بود؛ بدون هیچ باجی به تماشاگرش. درواقع سریال از دست رفته در فصلهای ششم و هفتم به خواست مخاطبان، در فصل آخر در یک جاهطلبی فرمی از سوی خالقانش، در قالب 6فیلم سینمایی 6داستان اصلیاش را خاتمه داد و در برخی از این فیلمهای سینمایی، تماشاگرش را مهمان ضیافت بصری هولناکی کرد که نه در تلویزیون، که در سینما هم مشابه چندانی نداشت؛ فصلهایی به مدد ایستادن میگوئل سپوچنیک پشت دوربین، که خشونت شاعرانه ویژه سریال را به کمال رساند. بنابراین برخلاف آنچه منتقدان و مخاطبان دوآتشهاش خواستند القا کنند (چون پیش از پخش تصمیمشان را گرفته بودند)، معتقدم این کاملترین و درستترین پایان برای سریالی بود که حدود یکدهه تماشاگر را درگیر خودش کرد و آنها را به نوشتن تئوریهای مختلف برای وارث تاجوتخت واداشت و درنهایت همان کاری را کرد که از اول قرار بود. کافیاست برگردید و فصل اول را نگاه کنید: به جان اسنو و دنریس در همان نخستین قسمت و تأکیدهایی که سازندگان از همانجا آغاز میکنند و وعده میدهند یکی برای نشستن بر تخت از هیچ خشونتی فروگذار نخواهد کرد تا میراث پدر مجنونش را به دست آورد و دیگری، که توان کشتن بچه گرگی را هم وقتی دلیلی نداشته باشد، در خود نمیبیند.
«فیلیبگ» (Fleabag) برخلاف فصل نخست و شوخیهای پراکنده و رودستهای داستانی گاه کارا و گاه غیرضروری، فصل دوم سریال فیلیبگ با آن ملودی تکرارشونده، بیشتر شبیه یک فیلم سینمایی تقطیعشده است که از یک نقطه آغاز میشود و پایانش دقیقا پاسخ به آن نقطه حرکت اول است. بیشتر از فصل نخست، اینجا فیبی والربریج بر قابلیتهای خودش در میمیک و شوخی تسلط دارد و دقیقا میداند کجا باید به دوربین نگاه کند و کجاها با کوچکترین اشارتی میتواند تماشاگر را به همراهی با خود وادارد. خط داستانی، رابطه عاشقانه با کشیش، بدهبستان با نامادری (چقدر این اولیویا کولمن درجه یک است!) و البته بالا و پایین رابطه خواهرانه همه برگ برندههای این فصل فیلیبگ (در قیاس با فصل اول) است؛ و افسوس بزرگ، توقف ساخت ادامه آن، که خانم والربریج فعلا اعلام کرده قصدی برای آن ندارد.
«خانم میزل شگفتانگیز» (The Marvelous Mrs. Maisel)؛ فصل دوم سریال خانم امی شرمن-پالادینو با زوج رؤیایی ریچل برازناهان و الکس بورستین جلوی دوربین در تکمیل فصل اول و البته گامی به پیش برای مجموعه بود. اینجا سریال از زوج ناهمگون «زن خوب – زن لات» فصل اول گذر میکند و به تمام شخصیتهای مکمل بهدردبخور فصل اول هویت و داستانی تازه میدهد. در رأس و برگ برنده، داستان مجزا و جذابی که برای زوج پدر و مادر میریام یعنی ایب و رز وایزمن از پاریس تا نیویورک نوشته میشود و به جذابترین بخشهای این فصل تازه منجر شده است. باقی دلایل، همانهایی است که در فصل نخست هم از آنها صحبت کردیم؛ خانواده سنتی آخر دهه50 نیویورکی در گذر از سنت به مدرنیته که شباهتهای زیادی با ساختار خانوادههای ایرانی دارد و از این باب شوخیهای سریال بهشدت برای تماشاگر ایرانی قابلفهم است، روند پیشرفت شخصیت در یک صنعت نیویورکی (استندآپ کمدی؛ که تازه به ایران این سالها رسیده و از این بابت تروتازگیاش برای آن مقطع آمریکا، به تروتازگی امروزش برای ما بدل شده) و البته خودیابی یک زن در جامعهای رو به پیشرفت، که هم مد روز است و هم چندان به جریانهای مد روز وقعی نمینهد و کار خودش را در داستان میکند.
شهرام فرهنگی
مینیسریال «چرنوبیل» بدون تردید یکی از نامزدهای اصلی برترین سریال سال 2019 است. تب جهانی چرنوبیل با سرعت 4.7مگابیت بر ثانیه (متوسط سرعت اینترنت در ایران) همهگیر شد، به حدی که حتی مقامهای دولتی هم در تبلیغ آن توئیت کردند و توصیهشان این بود که «همه باید چرنوبیل را ببینید». البته چرنوبیل در فهرست برترین سریالهای سال، رقبای جذابی مثل «پیکی بلاندرز» و «داستان ندیمه» دارد. این دو سریال پرطرفدار هم در سال 2019بهترتیب به فصلهای پنجم و سوم رسیدند و هر دو مثل فصلهای گذشته درخشان بودند. با این همه گزینهای میان سریالهای تولید شده در سال 2019وجود دارد که میتواند رقبای مشهورش را پشت سر بگذارد.
عنوان برترین سریال سال 2019را میتوان به «مکانیسم»
(o mecanismo) اختصاص داد. این سریال برزیلی که در سال 2019به فصل دوم رسید در ایران چندان مشهور نیست، ولی به دلایلی، حتی بیش از آنچه مسئولان درباره چرنوبیل توصیه کردند، لازم است «همه آن را ببینند». بهترین فیلم سال؟ انگل (Parasite) بهخاطر داستان جذابش و جوکر (Joker) چون «واکین فینیکس» با بازیاش نگاه را گیر میاندازد.
علیرضا محمودی
فیلمها بدون ترتیب
«جان ویک قسمت سوم: پارابلوم» (چد استاهلکسی)
«انتقامجویان: پایان بازی» (برادران روسو)
«خزنده» (الکساندرا آجا)
«زیر دریاچه نقرهای» (دیوید رابرت میچل)
«چاقوکشی» (ریان جانسون)
«جنگ ستارگان 9: خیزش اسکای واکر»(جی.جی. ابرامز)
«رمبو: آخرین خون»(آدریان گرونبرگ)
«گودزیلا: پادشاه هیولاها» (مایکل دوگرتی)
«آمادهای یا نه؟» (تایلر جیلت و مت بتینلی اوپلین)
«سرزمین زامبیها 2» (روبن فلیشر)
سریال
«تویین پیکز3»(دیوید لینچ)
سعید مروتی
خیلی از فیلم های شاخص و مهم ۲۰۱۹ را هنوز ندیده ام. چندتایی هم که امکان تماشایشان پیش آمده ، به نظرم فیلم های متوسط و در مواردی ضعیف بوده اند که زیادی ستایش شده اند. این ملودرام های معمولی و این اکشن هایی که با فلسفه بافی دنبال کسب تشخصند، خیلی نمونه های جالبی نیستند. فهرست ندیده ها البته زیاد است ، بهخصوص فیلم های کمتر جدی گرفته شده ای که خیلی وقت ها از دلشان می شود نمونه های درجه یکی کشف کرد. ولی از میان آنچه فرصت تماشایش را داشتهام می توانم به یک فیلم اشاره کنم که خیلی سینماست : مرد ایرلندی،حماسه ۳ ساعت و نیمه اسکورسیزی، حکایت بازگشت فیلمساز محبوب ما به حیطه آشنایش است. این همان اسکورسیزی محبوب ماست که پیرانه سر بازگشته تا دنیای قدیمی اش را باز آفرینی و بازخوانی کند.فیلمی که رابرت دنیرو، آل پاچینو و جو پشی را در بهترین فرم سال های اخیرشان در اختیار دارد. اسکورسیزی سر حال و مسلط بر دستمایه هم هست که خوب می داند چطور از ابزار و تکنولوژی و حتی فرمت تولید و پخش نوین ( نت فلیکس) برای ساختن دنیای قدیمی اش استفاده کند. این فیلمی است که مفهوم کارگردانی را در شکلی متعالی به یادمان می آورد. ۲۵ سال بعد از «رفقای خوب»، اسکورسیزی برگ برنده دیگری رو می کند. فیلم اسکورسیزی ، با این گنگسترهای پیر با این رفیق بازان رفیق کش، هم تاریخ است و هم سینما. گنگسترهایی که حالا بیشتر از همیشه سر آمدن دورانشان را باور می کنند.
هیوا مسیح
نیکی و بدی، شر و خیر، نور و تاریکی، امری ذاتی است در همه پدیدهها، همچون بستههایی که هنوز به هیچ بهانهای درشان را باز نکردهایم؛ آنچه در نهاد بشری پیدا و پنهان است، همان امور ذاتیای که امروز زیرمجموعه روانشناسی قرار میگیرد، و همه آن چیزهایی که ماهیت و هویت انسانی بشر را پی ریخته است. اما این امور ذاتی، بر مبنای شرایط و موقعیتهای پیشبینی نشده شکلهای خاصی بهخود میگیرد. درهای بسته باز میشود و هر انسانی با هیبتی متفاوت در جامعه زاده میشود. به همین دلیل تنوع انسانی شکل میگیرد. اما جامعه، ثروت، تقسیم ناعادلانه حقوق فردی و اجتماعی، حتی تقسیم ناعادلانه محبت، عشق، دوست داشتن و دوست داشته شدن، رفتهرفته از درون معصومیت انسان هیولایی بیرون میکشد که کاملا ناشناخته است حتی برای خود.
فیلم جوکر (Joker) تاد فیلیپس از این جهت اهمیت دارد که علاوه بر پرداختن به امور ذاتی، جامعه بشری امروز را به نقد میکشد. اهمیت این فیلم در این است که جوکر لزوما سویه شر بشری نیست، بلکه نیروی اعتراض علیه نظمی است که معیار جامعه خوب است؛ فرضی به کل نادرست. این فیلم تقریبا تا حد زیادی ربطی به سری آثار بتمن ندارد. اگر این حقیقت داشته باشد که پدر جوکر، توماس وین است که پدر بوریس وین همان بتمن آینده نیز هست یعنی دو برادر مقابل هم مبارزه خواهند کرد اما در این فیلم نیروی به ظاهر شر و نیروی خیر که در نهاد بوریس کوچک نهفته از یک ریشه یا مکان برمیخیزد؛ خانه و تَرَکه توماس وین. این فیلم اگرچه به لحاظ اجرا و کارگردانی به عظمت فیلم «شوالیه تاریکی» نولان نمیرسد، اما اهمیت موضوعی آن فیلم را به رتبه بالا میرساند. خاصه بازی حیرت انگیز و تکرار نشدنی واکین فینیکس که همه بار فیلم را یکتنه به دوش میکشد پاشنه آشیل این فیلم است؛ الگوسازی و مشروعیت بخشیدن به پدیده تولد نیروی شر. اما پاسخی برایش در این فیلم وجود ندارد و آن را به آیندهای حواله میدهد که در گذشته فرهنگ سینمایی شکل گرفته است؛یعنی تولد نیروی خیر یا بتمن؛ هابیل و قابیلی در دنیای مدرن.
فیلم دوم روزی روزگاری هالیوود (Once Upon a Time in Hollywood) کوئنتین تارانتینو است. آنچه حقیقت بیرونی است، در حقیقت سراسر همه دروغ است و پوشالی. سینما هرگز واقعیت نیست و حقیقت ندارد. بلکه خود واقعیت و حتی حقیقت دوم است کهزاده هنر است. تارانتینو با به تصویرکشیدن این دو واقعیت، ما را در برابر موقعیتی دقیق قرارمیدهد تا درباره حقیقت و واقعیت سینما و آنچه در زندگی وجود دارد داوری کنیم.
حتی بیهدفی و سرگردانی و پوچی زندگی واقعی را چنان قدرت میبخشد که واقعیت تاریخی سینما کمرنگ میشود و اعتبارش را از دست میدهد. نوعی لودگی افسارگسیخته تارانتینویی، پرسه زدن در تاریخ سینما و بازآفرینی آن بهعنوان یک هستی دروغین که برساخته هالیوود است. در پایان نزدیککردن این دو واقعیت و حقیقت سینمایی که معلوم نیست ما باز فیلم میبینیم یا واقعیت را زندگی میکنیم. کشتار سکانس آخر عالیترین نمود این بحث جدی است و تارانتینو به خوبی از بیهودگیهای خردهداستانها تا سخن نهایی از پس آن برمیآید.
و در نهایت مرد ایرلندی (The Irishman) مارتین اسکورسیزی. «پدرخوانده» ای دیگر در سینما متولد میشود. نه در موضوع بلکه در ساخت و بافت سینما، یک فیلم درخشان دیگر در افشای رازهای پنهان دنیای تبهکاران و زیست درونی آنها و چون و چراهای بسیارشان به خوش فرمترین شکل ممکن ساخته میشود؛ فیلمی به تمامی درجه یک از کارگردانی خستگیناپذیر و کاملا حرفهای. شاید بتوان گفت، همان مسیر مفهومی که در فیلم جوکر وجود دارد، در این فیلم هم تکرار میشود؛ اینکه شرایط زندگی و موقعیتهای ناگزیر در هر جامعهای که در آن عدالت نیست چگونه قهرمانان یا نیروهای شر خود را پرورش میدهد. این سخن، امروز باید از طریق سینما آن هم با روایتهای متفاوت به گوش قدرتهای کوچک و بزرگ برسد. مرد ایرلندی بعد از پدرخوانده بزرگترین فیلم در کارنامه سینمایی نه فقط مارتین اسکورسیزی کارگردان، بلکه سینمای جهان با موضوع مافیا، جرم و جنایت است. به لحاظ تکنیک، بازی و... همهچیز دست بهدست هم داده تا فیلمی درجهیک متولد شود؛ حتی در روزگاری که انسان امروز دیگر نیازی به تماشای قتل و غارت و کشتار و جنایت ندارد، چرا که سراسر زندگی واقعیاش چنین است.