پسری 23ساله که از 2 سال پیش معتاد به گل شده بود و حالا به اتهام قتل مادرش دستگیر شده، مدعی است که تحتتأثیر توهمات مواد، دست به این جنایت زده است.
به گزارش همشهری، بامداد دهم آذرماه به قاضی ولی مرادی، بازپرس جنایی تهران خبر رسید که زنی 51ساله در خانهاش با ضربات چاقو به قتل رسیده است. محل حادثه طبقه چهارم آپارتمانی در شرق تهران بود و قاضی جنایی و مأموران پس از حضور در آنجا با جسد مقتول در بالکن خانه روبهرو شدند. بررسیها نشان میداد که چند ساعتی از جنایت میگذرد و شواهد از این حکایت داشت که قتل در آشپزخانه رخ داده و عامل جنایت جسد مقتول را تا بالکن روی زمین کشیده است.
شوهر مقتول که در محل حضور داشت به مأموران، گفت: من برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بودم و پسرم و همسرم در منزل بودند. شب بود که پسرم به من زنگ زد. او چند وقتی است که معتاد به گل شده است. از وقتی متوجه اعتیادش شدم از او خواستم که به کمپ برود و ترک کند اما او زیربار نمیرفت تا اینکه شب حادثه به من زنگ زد و گفت حاضر است به کمپ برود.
وی ادامه داد: او از من خواست تا فورا به خانه بروم و او را به کمپ برسانم. با او کمی صحبت کردم و به سمت خانه راه افتادم. وقتی رسیدم پسرم جلوی در بود. حالت عادی نداشت و سراسیمه بود. احتمال دادم که باز مواد مصرف کرده است. با او صحبت کردم تا کمی آرام شود. وقتی اصرارش را دیدم شبانه سوار بر موتور او شدم و به سمت کمپ ترک اعتیادی که در نزدیکی خانهمان بود حرکت کردیم. مسئول آنجا اما گفت برای بستری شدن باید صبح روز بعد مراجعه کنیم. این شد که با پسرم به سمت خانه برگشتم. وقتی به مقابل ساختمان رسیدیم پسرم با صدایی لرزان گفت: «بابا من یک نفر را کشتهام». این جمله را که گفت، وحشت به جانم افتاد. گفتم: شوخی میکنی؟ جوابم را نداد و درحالیکه سوار بر موتورش بود حرکت کرد و رفت.
وی گفت: من از حرفهای پسرم چیزی سر درنیاوردم و پس از رفتن او وارد آپارتمان شدم. به محض اینکه قدم در خانه گذاشتم با فرش خیس خانه روبهرو شدم. همسرم را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. وارد اتاق خواب شدم آنجا هم نبود. حتی به مقابل خانه همسایهها هم رفتم اما کسی از او خبر نداشت. پس از آن به خواهرم که همسایه ماست زنگ زدم و وقتی آمد متوجه لکههای خون در آشپزخانه شد. اگرچه فرشها شسته شده بود اما وقتی دقت کردیم هنوز رد خون دیده میشد. خواهرم رد خون را دنبال کرد و به سمت بالکن رفت. در آنجا با ملحفه خونی مواجه شد که با کنار زدن ملحفه جسد همسرم را دید. من که از صدای فریاد خواهرم شوکه شدم سریع خود را به او رساندم و با دیدن جسد به یاد حرفهای پسرم افتادم که گفت کسی را کشته است.
مرد میانسال که با تعریف این ماجرا به گریه افتاده بود، ادامه داد: من و همسرم نمیتوانستیم بچهدار شویم و چون آرزو داشتیم پدر و مادر شویم به پرورشگاه رفتیم و پسری دوساله را به فرزندخواندگی گرفتیم. از آن زمان 21سال میگذرد و ما در این سالها پسرخواندهمان را با مهر و محبت بزرگ کردیم. هیچ کم و کاستی در زندگیاش نداشت و هرچه میخواست برایش فراهم میکردیم. او را به دانشگاه فرستادیم و در رشته مورد علاقهاش تحصیل کرد و حالا نمیدانم چرا جان همسرم را که از یک مادر هم برای او دلسوزتر بود، گرفته است.
دستگیری در کمتر از 24ساعت
با دستور قاضی جسد به پزشکیقانونی انتقال یافت و گروهی از مأموران جستوجوی خود را برای شناسایی مخفیگاه و بازداشت متهم شروع کردند. در کمتر از 24ساعت پسر 23ساله که در حال پرسه زدن حوالی خانهشان بود، دستگیر شد. به گفته سردار کیوان ظهیری، رئیس پلیس پیشگیری پایتخت، متهم پس از انتقال به اداره دهم پلیس آگاهی تهران به قتل مادرش اقرار کرد و گفت تحتتأثیر موادمخدر دست به جنایت زده و حالا بهشدت پشیمان است.
راز قدیمی
متهم به قتل که دیروز برای تحقیقات به دادسرای امور جنایی تهران منتقل شده بود، زمانی که لحظه جنایت را شرح میداد از لابهلای حرفهای قاضی و مأموران پی به یک راز قدیمی برد. او متوجه شد زن و مردی که تا دیروز تصور میکرد پدر و مادرش هستند 21سال پیش او را از پرورشگاه به خانه آوردهاند و در همه این مدت چیزی به او نگفته و همانند پدر و مادری دلسوز از او مراقبت کرده بودند. متهم که هاج و واج مانده بود، مدام فریاد میزد که «باورکردنی نیست» و تا چند ساعت نمیتوانست به خوبی صحبت کند. وقتی کمی آرام شد در گفتوگو با همشهری انگیزهاش را از قتل مادرخواندهاش شرح داد.
چرا مادر خواندهات را به قتل رساندی؟
نگویید مادرخوانده. او از یک مادر هم دلسوزتر بود. خیلی هوای مرا داشت. از من مراقبت کرد و هنوز باورم نمیشود که یک بچه پرورشگاهی بودم و آنها این همه سال در حق من محبت کردند و اجازه ندادند این موضوع را بفهمم. دیگر نمیخواهم زنده بمانم؛ چون زنی را کشتم که عاشقانه مرا دوست داشت.
آن شب چه اتفاقی افتاد؟
«گل» مرا بیچاره کرد. البته ما بهش میگفتیم غنچه. هفتهای یک غنچه میخریدم و مصرف میکردم. بدجوری توهمزا بود. وقتی میکشیدم صداهای عجیبی در گوشم میشنیدم؛ مثل صدای بنگبنگ. نمیتوانم توضیح بدهم صدایی که عذابم میداد و مدام در گوشم زمزمه میشد.
روز حادثه هم گل کشیده بودی؟
بله. حدود ساعت 3بود که مادرم برای خرید از خانه بیرون رفت. من هم از خانه خارج شدم و از دوستم مقداری گل خریدم. به خانه برگشتم و در پارکینگ مصرف کردم. ساعت 5.5عصر مادرم به خانه برگشت. سرگرم کار بود و مدام غر میزد که چرا سرکار نمیروی؟ چرا زندگیات اینطور شده؟ چرا به جایی نرسیدی؟ چرا و چرا و چرا... . همینطور میگفت و میگفت. راست میگفت. حق داشت. من زندگیام را خراب کرده بودم اما در آن لحظه اصلا حال خوبی نداشتم. تازه مواد کشیده بودم و دلم میخواست همهجا آرام باشد اما مادرم بیخیال نمیشد. نصیحت پشت نصحیت. همان لحظه صدایی در گوشم شنیدم. میگفت مادرت را بزن تا صدایش قطع شود. یک چاقوی تزیینی همراهم بودم که 2سال پیش آن را خریده بودم و اغلب همراهم بود. آن را برداشتم و چند ضربه به مادرم زدم. واقعا نمیفهمیدم چه میکنم. تحتتأثیر گل بودم و توهمات بعد از آن. وقتی مادرم خونآلود روی زمین افتاد، آن صدا هم قطع شد. بعد از آن تازه فهمیدم چه کردهام.
پس از آن چه کردی؟
3ساعت نشستم پای جسد مادرم و گریه کردم. اما او دیگر زنده نمیشد. نمیدانستم باید چه کنم. بعد از اینکه به حال خودم برگشتم جسد را کشانکشان به بالکن بردم و همهجا را شستم. منتظر ماندم که پدرم برگردد اما طاقت نیاوردم و به او زنگ زدم تا خودش را برساند و مرا به کمپ ببرد. میدانستم همه اینها بهخاطر تأثیرات مصرف مواد است و دلم میخواست هرطور شده کمکم کنند تا ترک کنم.
پس چرا فرار کردی؟
به حرم شاه عبدالعظیم رفتم. خیلی عذاب وجدان داشتم. در آنجا گریه و توبه کردم. برای مادرم نماز خواندم و شب را آنجا ماندم. فردای روز حادثه به اطراف خانهام برگشتم که دستگیر شدم.
چطور معتاد به گل شدی؟
حدود 2سال پیش بود که به مهمانی دوستانه دعوت شدم. در آنجا همه مواد مصرف کردند و من هم برای اینکه پیش دوستانم کم نیاورم مواد کشیدم و همین باعث شد زندگیام تباه شود. حالا با این عذاب وجدان نمیدانم چطور میتوانم دوام بیاورم.
تحصیلاتت چقدر است؟
فوق دیپلم نقشهکشی صنعتی دارم. قبلا در کار پوشاک بودم اما پدرم چند سال پیش با سرمایهای که داشت برایم مغازه خرید. واقعا همیشه هوای مرا داشتند و از پدر و مادر واقعی هم برایم دلسوزتر بودند. پدرم به من سرمایه داد و من موبایلفروشی راه انداختم اما موفق نشدم. آن را جمع کردم و املاکی راه انداختم اما به جایی نرسیدم؛ چون معتاد شده بودم و خیلی وقتها به مغازه نمیرفتم. پدرم هم همیشه بر سر این موضوع عصبانی بود و میگفت چرا مغازه را بستهای و کار نمیکنی؟ مقصر خودم بودم که قدر این محبتها را ندانستم.
سه شنبه 12 آذر 1398
کد مطلب :
89369
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/OY78g
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved