
درختکاری

محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامهنگار
دو سه ماهی میشد که زمین را میکند و هر گیاهی دم دستش بود میکاشت. خیلیها میگفتند دیوانه است ولی خودش میگفت بقیه دیوانهاند و او کاملا میفهمد چه میکند. یک روز در حال کاشتن یک چنار بود که رفتم جلو؛ «سلام آقا کامران!»
بدون آنکه سر تکان بدهد و دست از کار بکشد جواب سلامم را داد. پرسیدم: «بالاخره به کجا میخواهی برسی؟»
دست از کار کشید و شروع کرد به خشککردن عرق پیشانیاش؛ «قرار نیست به جایی برسم.»
- پس چرا اینهمه وقت را صرف کاشتن درخت میکنی؟
- خوشم میآید.
یهو چشمم به گوشش افتاد که جوانه زده بود. تعجب کردم. وقتی به خودش گفتم خندید؛ «چه بهتر.»
- یعنی داری درخت میشوی؟
- نمیدانم.
دوباره دستبهکار شد و کندن را ادامه داد. من هم در کمال تعجب راهم را کشیدم و رفتم.
درست 6روز بعد یکی از دوستان زنگ زد و گفت: «کامران خودش را کاشته.» حیرتم گرفت... «منظورت را نمیفهمم.»، «چطور نمیفهمی؟ کامران خودش را کاشته.» دوستم آدرسی داد و گفت بروم آنجا... وقتی رسیدم جمعیت زیادی دور چیزی که از دور دیده نمیشد جمع شده بودند. نزدیک شدم. کامران پاهایش تا کمر داخل زمین بود و بقیهاش بیرون. نخستین چیزی که نظرم را جلب کرد گوشش بود. جوانه بزرگتر شده بود. کامران حرفی نمیزد و هرچه مردم از او توضیح میخواستند فقط سکوت جوابش بود. ساعت تقریبا 10صبح بود. با وجود آن همه آدم، قمریای از آسمان آمد و روی سر کامران نشست و چند خس و خار از نوکش گذاشت روی سر. همه متعجب بودیم. هیچکس نمیخواست ماجرا را به حال خودش رها کند و برود. قمری بلند شد و اندکی بعد با چند چوب نازک دیگر آمد... این آمد و رفتش آنقدر ادامه یافت تا لانهای قشنگ روی سر کامران درست کرد. بعد هم بدون هیچ ترسی در لانهاش نشست و به بقیه چشم دوخت...
شب که در خانه نشسته بودم صدایی بلند شنیدم که در خودش هیجان داشت: «زندهباد کامران.» رفتم بیرون. تعداد زیادی درخت و انواع و اقسام گیاهان در خیابان راه افتاده بودند و آواز میخواندند و فریاد میکشیدند: «زندهباد کامران»...
فردا صبح چند عکس به موبایلم رسیده بود که نشان میداد کامران، تبدیل به درختی شده که کلی قمری روی شاخههایش لانه کردهاند. عجیب آنکه اطراف درخت، دهها درخت و صدها گیاه ریز و درشت روییده بودند. توضیحاتی که همراه عکسها بود نشان میداد همه آنچه کامران کاشته بود، آمدهاند دور او حلقه زدهاند. برگهای کامران سبز و سرزنده بودند.