سیمای خالیبند در میان جمع
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
متوجه نمیشویم چطور یک ساعت و چهل و پنج دقیقه چون برق و باد میگذرد. از اول که نشستیم روی مبل و یله دادیم، شروع کرد. روی مبل تکنفره درست روبهروی ما نشسته است. برای دومینبار است او را میبینم. آمدهایم مهمانی. از آن دورههای خویشاوندی که سالی یکبار بهزور دور هم جمع میشویم. مردی که درست روبهروی ما نشسته و آسمان و ریسمان میبافد تازهداماد است. دختر میزبان را گرفته. دفعه اول که دیدمش چاق بود. سگک کمربندش زیر شکم فربهاش قایم شده بود. حالا لاغر شده. دستکم سگک کمربندش پیداست. گپ را با خاطرهای از کارگاهی قدیمی که آنجا کار میکرده شروع میکند: «داشتن شیشه میآوردن. هر کدام پنج، شیش میل، قدی، پنج در سه متر. باد پیچید، یکهو دو، سه تا شیشه قدی شکم داد. لنگر انداختند. دو تا کارگرهام زیر شیشهها بودن. عین قرقی تو هوا پریدم، با دست شیشه را نگه داشتم. دوتاش از وسط شکست. ریخت رو سرم. گوله شدم. سرم رو دزدیدم. شیشهها خردِ خاکشیر شد. گوشت و پوست دستم ده، دوازده سانت جر خورد. کَکَم نگزید. کارگرهام انگشت به دهن نگام میکردن. پشت دست و زخم را گرفتم. گفتنچی شده؟ گفتم هیچی. آخ نگفتم. دکتر هم نرفتم. رباطش پاره شده بود. خودش خودبهخود خوب شد. طبیعی.»
یکی از مستمعان خیار پوستکنده در دستش، با دهان نیمهباز، شگفتزده، خیره بود بهدست راست تازه داماد: «جاش نمونده؟»
- نه. خوشگوشتم. خورد و خوراکم میزونه. زخم میخورم سه سوت خوب میشه. تا یهماه روزی سه تا پاچه میخوردم.
دستش را با دقت و وسواس از فاصله حدود یکمتر نگاه میکنم. اثری از زخم که نمانده هیچ، نشان کوچکی هم ندارد. یک نفر حرف را عوض میکند: «ماشینچی دارید؟ همون پژو خاکستریه؟»
نصفه پرتقال پوست کنده درشتی را میگذارد تو دهانش و سریع میبلعد. نفس چاق میکند: «اونو دارم. یه پاترول چهار درم خریدم. پنجشنبه جمعه میرم کوه و دره. لیلا نمیآد.» اشاره میکند به دختر میزبان که تو آشپزخانه است: «دل ریکس نداره. میرم جاهایی که دره باشه. از دره میرم پایین. حال میده. آدرلالین میزنه بیرون، شنگول میشم.»
میگویم: «ریسک میکنی برای آدرنالین؟»
- آره دیگه. اینم یه جور عشق وحاله مهندس. چطوری شما عشقت کتابه، لیلکس میشی با کتاب خوندن. ما هم با ریکس لیلکس میکنیم.»
یک نفر که کلک سه نارنگی کله گربهای را کنده و با پرتقال درشت وسط پیشدستیاش کلنجار میرود میپرسد: «چپ نمیکنی؟ پاترول خشکهها؟»
پوزخند میزند: «چپ؟ ماشینرو خوابوندم کف زمین. کمک عوض کردم. عین سوسمار میخزه تو دره. باید ببینی. الان دنبال بیوکم. چند تا پیدا کردم. میخوام بگیرم واسه سفر. گوله میکنم تا شهرستان. سه سوته میرسم.»
دو ساعت بعد هم سریع میگذرد. تا بعد از شام چهارده خاطره دیگر تعریف میکند. فقط نمیگوید رفته کره ماه. کلامی از دهان هر کداممان درمیآید، خاطرهای مهیج و محیرالعقول تعریف میکند. امان نمیدهد. یک روند و یکریز خاطره پشت خاطره. بعد از شام خاطره پانزدهم را شروع میکند که از جایمان بلند میشویم. گوش مفت هم حدی دارد. خداحافظی میکنم. با هر مکافاتی است خودم را از دستش خلاص میکنم.