کِلک
داره تموم میکنه، جِد کرده تموم کنه. راستش زندگی زنها سخته؛ بعضی زنها. مادر خودم هفتاد و خوردهای عمر کرد. هر روزِ خدا هم کار میکرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یک روز هم ناخوش نشد، تا یک روز، نگاهی به دور و برش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانتلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت و هیچوقت هم تنش نمیکرد از صندوق درآورد و تنش کرد. بعد رو تختخواب دراز کشید، پتو رو کشید روش، چشمهاش رو بست و گفت: بابا رو سپردم دست همه شما. من خستهام.
گوربهگور، ویلیام فاکنر، ترجمه نجف دریابندری