قصههای کهن
ابوحفص حداد
روزی «بوعثمان حیری» پیش «ابوحفص» میرفت. مویزی چند، پیش او نهاده دید. یکی برداشت و در دهان نهاد. «بوحفص» حلق وی گرفت که: «ای خائن! مویز من از برای چه میخوری؟!» «بوعثمان» گفت:«من، درون دل تو را میدانم و بر تو اعتماد دارم. و نیز، میدانم که هر چه داری ایثار میکنی.»
«بوحفص» گفت: «ای جاهل! من بر دل خویش اعتماد ندارم، تو بر دل من چگونه اعتماد داری؟ کسی درون خویش نداند، دیگری درون او چه داند؟!»
تذکرةالاولیا عطار نیشابوری