در راه
امیر مهاجر سلطانی ـ داستاننویس
«میشه یواشتر برونی تو دستانداز؟»
«اوکی.»
«کمرم عیبناکه!... چند سالته؟»
«سیودو، سه سال.»
«زن داری؟»
«اوهوم.»
«سوئدیه؟»
«نه.»
«ناراحت که نمیشی سؤال میکنم ازت؟»
«نه.»
«خیلی خوبه آدم با یکی حرف بزنه، مگه نه؟»
«اوهوم.»
«تو با زنت حرف میزنی؟»
«اوهوم.»
«قدر لحظههاتونو بدونین.»
«بیشتر وقتا میشینم پای پنجره، بیرونو تماشا میکنم. خب دیگه... گوشت که با منه؟»
«اوهوم.»
«بچههام نیستن. اَندِرش رفته آمریکا. داوید هم لَندَنه. بیستوپنج،شش سال پیش رفتن از اینجا. ماری که حالش بد شد، خبرشون کردم... تلفنی. از اون روز قراره بیان. میشه یواشتر برونی؟ میخوام یه چیزی نشونت بدم. اون ساختمون زرده رو میبینی، ها؟»
«اوهوم.»
«تو طبقه سومش، زیرهمون پنجره... میبینی که؟»
«اگه یواش برونی میبینی کجا رو میگم. زیر اون پنجره... من اون جا دنیا اومدم. همهمون زیر همون پنجره دنیا اومدیم. حواست به منه؟»
«اوهوم.»
«اما اونا مرده دنیا اومدن... همه خواهرام و برادرام.»
«لابد مادرم مریض بوده... درست میگم؟»
«اوهوم.»
«فقط من و مارگریت قسر دررفتیم. مارگریت هفتادوسه سال عمر کرد... چه راهبندونیه تو اون خیابون!»
«...»
«نکنه تصادف شده؟»
«پیش خودمون بمونه... بعضی وقتا بهخودم میگم، چی میشد اگه منم مرده دنیا میاومدم، ها؟ گوشت با منه؟»
«درست سیوپنج روزه ماری رفته از پیشم. سر اون پیچ یه ذره یواشتر کن، یه چیزی نشونت بدم.»
«یه ساختمون قدیمی اونجاس. آها... همون ساختمون که زهوارش در رفته. میبینیش؟»
«اوهوم.»
«اون وقتا که بچه بودم، اونجا کارخونه چوببری بود. پدرم توش کار میکرد. گمونم تا 1938کار کرده اونجا. چهلوچند سال... زیاده، نه؟»
«اوهوم.»
«میدونی حالا چی شده اونجا؟»
«گمون نمیکنم چیزی شده باشه... متروکه. لابد امروز و فردا به صرافت میافتن خرابش کنن.خب... عمرشو کرده دیگه، مگه نه؟ از خاصیت افتاده. درست میگم؟»
«اوهوم.»
«سال 1946مرد. پدرمو میگم. مادرم هم همون سال مرد. اول پدر مرد، بعد مادر. بیچاره دوماه بیشتر تاب نیاورد. گمونم منم به مادرم رفتهم.»
«میدونی؟ ماری زن خوبی بود. خیلی خوب. این گلارو برا اون میبرم. قشنگن نه؟»
«همین جا نگهدار. گفتی چند سالته؟»
«صدو شش کرون شد.»
«گوشت رو بیار جلو، میخوام یه چیزی بهت بگم. خرافات نیست این حرفا. میدونی؟ مردهها صداها رو میشنون. برا همین دارم اینجا پیاده میشم. میترسم ماری خوابیده باشه. نمیخوام صدای ماشین بیدارش کنه. گفتی چقدر شد؟»
«صدوشش کرون.»
«بیا. باقیشو برا خودت نگه دار. راستی... نگفتی مال کجایی.»
«باید برم.»
«سعی کن یواشتر برونی. برا خودت میگم. عجب...!»