بند ناف
مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
نگهبان سرمهایپوش، تلویزیون سالن انتظار بخش زنان و زایمان بیمارستان را خاموش کرد و یک آن، سایه سه زنی که در ردیف پشتی صندلیها نشسته بودند روی صفحه سیاه تلویزیون افتاد. بوی تند ساولن و الکل با قطعه موسیقی«دوزخ دانته» هیچ جور در نمیآمد و بنابراین بدون اینکه هدفون را از گوشهایم بردارم صدایش را قطع کردم. پشت دری نامرئی از هدفونهای خاموش که نمایشی از ناشنواییام بود با خیالی آسوده فال گوش ایستاده بودم و حرفهای آن سه زن را گوش میدادم. سایه زن دست چپی داشت با لهجهای شهرستانی از ویار سخت دخترش به بوی گوشت میگفت که چقدر خدا با همین ویار بموقع کمکشان کرده تا هزینههاشان کم شود. چادرش را روی سرش کشید و گفت: «سرتو درد نیارم خواهر، قدیم از این خبرا نبود، پی گوسفندا توی کوه و کمر بودیم که یهو درد میفتاد به جونمون، همونجا وسط صحرا میزاییدیم و با یه سنگ ناف بچه را میبریدیم. بعد با پای خودمون بر میگشتیم سیاهچادر.» سایه زن وسطی بدون اینکه تکان بخورد گفت: «بندناف دختر منو از روز اول با بدبیاری بریده بودن، نوزاد بود زردی و سرخجه گرفت الان هم که نهماه و نه روز خوابید خونه تا بچهاش نیفته.» نگهبان سرمهایپوش تلویزیون را روشن کرد و زد کانال خبر. زیرنویس خبرها داشت از چپ به راست رژه میرفت و از قول رسول خضری عضو کمیسیون اجتماعی مجلس اعلام کرد «بیش از 40درصد جامعه درگیر مشکلات روحی روانیاند.» سایه زن دستراستی با صدایی نازک و فیس و افادهای گفت: «ما خانوادهتَن ژن خوبی داریم، اصولا مریض نمیشیم. دخترم توی کار بازرگانی داروئه. الان هم کلی خرج کردیم تا نمونه خون بندناف دوقلوهاش ذخیره بشه.» نگهبان سرمهایپوش با ریشی سفید و توپی جلو آمد و به زن دستراستی اشاره کرد و زن دنبالش رفت. یک ساعت بعد سایههای داخل تلویزیون محو شده بودند. نگهبان سرمهایپوش دستی به ریش سفید و توپیاش کشید و 3نفر دیگر را به سالن انتظار راهنمایی کرد. یکی از سایههای تازهوارد با صدایی وحشتزده برای دیگری تعریف کرد همین یک ساعت پیش یکی از دوقلوهای زنی زائو با بندناف خواهرش خودش را خفه کرده و قل دیگرش هم مرده به دنیا آمده است.