بزغاله سوسول
فرزام شیرزادی ـ نویسنده و روزنامهنگار
تو هوای دمکرده و بیباد دم غروب، پشت چراغ قرمز چهارراه جمهوری ماشینها کیپ تا کیپ به فاصله کم از هم نفسنفس میزنند. سهبار چراغ، سبز میشود و رانندهای که در تاکسیاش نشستهایم، مجال نمییابد چهارراه را رد کند. مردی که ساک ورزشی بزرگ صورتیرنگی را گذاشته روی پایش و رانهای فربه و اندام تنومندش به پهلویم فشار میآورد، به میانسالی که جلو نشسته و از فرط سیاهی غلیظ شیشه عینک آفتابیاش چشمان او را تا پایان مسیر نمیبینیم، میگوید: «همین ترافیک هم از بدبختی خودمونه. فرهنگ که نباشه، اینطوری میشه. فرهنگ داشته باشیم، وضع مملکت اینطوری نمیشه. ادب و شعور هم که خدارو شکر رخت بسته رفته پی کارش. همین آقا، شاید هم بشنوه و بهش بربخوره...»
با چانه پهن و تورفتهاش اشاره میکند به جوان بیستودوسهسالهای که از اول مسیر هندزفری تو گوشش است و صدای دیسدیس موسیقیاش وقتی سکوت میشود، جای آن را میگیرد: «ادب و معرفت را که عرض کردم، همین جوانک ندارد. اگر دقت فرموده باشید، موقع سوارشدن سلام نکرد. ما هنوزم جرأت نمیکنیم پا جلو بزرگتر دراز کنیم، سلام که جای خود دارد.»
میانسال عینک آفتابیاش را روی دماغ عقابیاش جابهجا میکند و گردن باریک و درازش را تکان میدهد و با احتیاط سر میچرخاند به عقب و گذرا به جوان نگاه میکند: «اینا که معرکه هستن. شرمرو قورتدادن، حیارو خوردن. یکیشو تو خونه دارم، نه ادب داره، نه نزاکت، نه انسانیت، هر روز یه دردسر برامون درست میکنه. بیکاره. صنارم کاسب نیست. روزی 3 کیلو هم میوه میخوره. دستش هم تو جیبِ منه.»
چراغ سبز میشود. راننده چهارراه را رد میکند. ماشینها تا آنجا که چشم کار میکند، خفت هم بیحرکتند. صاحب ساک ورزشی با انگشت سبابه و شست دست راستش سبیل نازک و کمپشتش را از وسط به دو طرف شانه میکند. پرایدی که دو سه ماشین جلوتر از ماست، میپیچید تو فرعی سمت راست که ورود ممنوع است. راننده هم فرمان را میچرخاند و میرود تو ورود ممنوع. سربرمیگرداندم به عقب. دو سه ماشین دیگر هم پشت سر ما میآیند. میانههای کوچه باریک است. تیر چوبی چرکِ چراغ برق که وسط کوچه کمر خمانده، عبور را سختتر کرده. چند متر که جلو میرویم، شاخ به شاخ میشویم با «تیبا»ی سفیدی که از روبهرو میآید. راننده اشاره میکند که عقب برود تا راه برای ما باز شود. راننده تیبا از ماشین پیاده میشود. جوانی است لاغراندام. موهایش را از پشت بسته: «تو ورود ممنوع اومدی، من برم عقب؟»
مردی که جلو نشسته براق میشود: «نگفتم بیادب و بینزاکت هستن. بفرما. سن پدرشرو داره، بهش میگه تو. شعور نداره دیگه.»
فربه تنومند سرش را از شیشه میدهد بیرون: «اوهوی سوسول، برو عقب بذا راه بازشه.»
راننده تیبا زیر لب چیزی میگوید که نمیشنویم. بعد سوار میشود و دنده عقب میگیرد و راه باز میشود. با فاصله چند انگشت از کنارش رد میشویم؛ یک جور عبور مویی. همین که با راننده چشم تو چشم میشود، دوباره میگوید: «دوست عزیز ورود ممنوعهها.»
راننده به نشانه عذرخواهی سر میجنباند. مردی که جلو نشسته عربده میزند: «خودمون میدونیم ورود ممنوعه بزغاله سوسول. ته کوچه ترافیکه. نفهمی انگار مردنی...»