• چهار شنبه 26 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 7 ذی القعده 1445
  • 2024 May 15
شنبه 9 شهریور 1398
کد مطلب : 75695
+
-

گپی با مردمی که سال‌هاست با زندگی در بافت فرسوده خو گرفته‌اند

کجا بریم بهتر از اینجا؟

کجا بریم بهتر از اینجا؟

سهی حجاری‌زاده _ خبر‌نگار

نقشه تهران را که نگاه کنی، چشمت به محله‌هایی می‌خورد که از نامشان قدیمی‌بودن آنها مشخص است؛ از آن محله‌هایی که بچه‌های امروزی را یاد فیلم‌های قدیمی می‌اندازد؛ محله‌هایی که کوچه‌های تنگ و باریک دارد، بچه‌ها وسط همان کوچه کم‌جا دروازه‌های کوچک گذاشته‌اند و فوتبال بازی می‌کنند؛ از آن محله‌هایی که همسایه از همسایه خبر دارد و محبت میانشان دیده می‌شود.

از کنار راسته شیشه فروش‌ها که رد شوی، لابه‌لایشان کوچه‌هایی به چشمت می‌خورد که باریک و تنگ‌اند و فقط ماشین‌های کوچک به سختی و با احتیاط می‌توانند عبور کنند. با پای پیاده که وارد یکی از کوچه‌ها می‌شوی بچه‌ها را می‌بینی که وسط کوچه مشغول پاس‌دادن توپ تکه‌تکه شده‌ای به یکدیگر هستند و سعی دارند توپ را در دروازه‌های کوچک با فلز‌های زنگ‌زده بنشانند. بازیشان هر چند دقیقه یک‌بار با آمدن موتور برای لحظه‌ای مختل می‌شود، انگار همه ساکنان محله از موتور برای رفت‌وآمد استفاده می‌کنند، گویا حیاط‌های کوچک خانه‌ها فقط پاسخگوی جای موتور است نه وسیله بزرگ‌‌تری مثل ماشین! زن، چادر گل گلی‌اش را مرتب می‌کند، به امید کار همسرش به تهران آمده‌اند، می‌گوید: «خیلی از این خانه‌ها انبار مغازه‌دار‌ها شده‌ است، نه اینکه بازار نزدیک اینجاست، این خانه‌های قدیمی را انبار می‌کنند.»مرد همسایه شان هم کیسه کوچک خریدش را کنار در می‌گذارد و می‌گوید: «من به اینجا عادت کرده‌ام، اینجا همه من را می‌شناسند. همه جای محله را مثل کف دستم بلد هستم، کجا بروم غیر از اینجا؟» کیسه خریدش را دوباره در دست می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «بچه‌هایم هم می‌گویند که بلند شو از این خانه، خانه کهنه شده، اینجا هم طرح است، برایشان رفت‌وآمد سخت است، حق هم دارند اما من به همین‌جا عادت کرده‌ا‌م». همسایه دیوار به دیوار پیرمرد هم همین نظر را دارد. می‌گوید: «خانه قدیمی شده من هم قدیمی شده‌ام! اگرچه قدیم‌ها صفا و صمیمیت بیشتر بود اما خب دیگر حوصله اثاث‌‌کشی و رفتن به یک محله دیگر را ندارم، خانم‌ام هم توانش را ندارد». زن دیگری که از کنارمان می گذرد هم صحبت ما می شود و می‌گوید: «مادرم اینجا تنها زندگی می‌کند، هر روز یکی از ما به او سر می‌زنیم، الان هم برایش خرید کرده‌ام. انگار وقتی سنت بالا می‌رود دل‌کندن از محله‌ای که سال‌ها در آن زندگی کرده‌ای سخت می‌شود، حالا هر اندازه هم که بدی داشته باشد». چرخ دستی‌اش را حرکت می‌دهد و می‌گوید: «می‌گویند وام می‌دهند که خانه را از نو بسازی اما فکر کنم باید2 متر عقب‌نشینی کرد. حالا مگر خانه چقدر هست که عقب‌نشینی هم بکنند! وام‌گرفتن هم که به این راحتی‌ها نیست، به‌خاطر همین کسی پول داشته باشد یا خانه را عوض می‌کند و می‌رود یک محله دیگر یا بازسازی می‌کند که عقب‌نشینی نکند». برای مدتی، کوچه آرام و ساکت می‌شود و تنها چیزی که سکوت محله را می‌شکند صدای موتور‌هایی است که هر از گاهی از این کوچه‌های تودرتو رد می‌شوند.

نوستالژی کودکی 
وقتی سنت بالا می‌رود دل‌کندن از محله‌ای که سال‌ها در آن زندگی کرده‌ای سخت می‌شود، حالا هر اندازه هم که بدی داشته باشد

لطف قدیمی‌ها
من به اینجا عادت کرده‌ام، اینجا همه من را می‌شناسند. همه جای محله را مثل کف دستم بلد هستم، کجا بروم غیر از اینجا؟
 

این خبر را به اشتراک بگذارید