• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
دو شنبه 4 شهریور 1398
کد مطلب : 74745
+
-

عشق و عاشقی

فراواقعیت
عشق و عاشقی


محمدهاشم اکبریانی ـ  نویسنده و روزنامه‌نگار

با همسرم نشسته بودیم که پرسید: «گذشته منو ندیدی؟» جواب دادم: «نه. مگه باید من ببینم؟» گفت: «نه ولی هر چیزی تو این دنیا ممکنه.» بلند شد رفت سراغ کمد و شروع کرد به زیر و رو کردنش. با تعجب نگاه می‌کردم و منتظر بودم ببینم آخرش چی می‌شه. ابتدا دستاش تو کمد بود اما کم‌کم بدنش و پاهاش هم رفت تو. دیگه نمی‌شد دیدش. کمد خیلی کوچک بود. مانده‌ بودم چطور تونسته خودشو اون تو جا بده. بلند شدم توی کمد رو نگاه کردم. هیچ خبری از همسرم نبود. نشستم و منتظرش موندم.
بعد از دو، سه ساعت بیرون اومد و قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت: «خیلی گشتم اما پیداش نکردم.» گفتم: «کجا رفتی؟»
ـ «جایی نرفتم توی کمد بودم.» ـ«ولی نبودی.»
همسرم خندید و گفت: «یعنی می‌گی تو کمد نبودم؟»
ـ«آره نبودی.»
ـ«بودم عزیزم.»
بحث نکردم. هنوز چند دقیقه از اومدنش از کمد نگذشته بود که بلند شد راه افتاد. پرسیدم کجا میره. گفت میره دنبال گذشته‌ش. اون رفت و من موندم که مقصدش کجاس. در یه آن ترس به‌وجودم چنگ انداخت. یادم اومد همیشه می‌گفت از عشق بیزاره، بنابراین نکنه رفته که گذشته‌ش رو پیدا کنه و عشق رو از اون بیرون بکشه. اگه اینطور می‌شد دیگه هیچ‌چیز از زندگی ما 2نفر باقی نمی‌موند که بشه بهش دلخوش بود.
بلند شدم سریع راه افتادم. خیلی راه رفتم اما پیداش نکردم. نزدیک هفت،‌هشت ساعت گشتم اما آخرش دست‌خالی برگشتم. دیدم همسرم نشسته تو خونه. خوشحال شدم. گفتم: «چی شد پیدا کردی؟» جوابش مثبت بود. عجیب بود که هرچی بهش نگاه می‌کردم هیچ حس خوبی نداشتم. گفت: «من و تو عاشق بودیم، نه؟» خیلی فکر کردم اما یادم نیومد که بین من و اون عشقی وجود داشته.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید