انگار ما هنوز غریبهایم
از سینما و سیاست و «سرگیجه» با سیروس الوند در آستانه تجلیل از او در جشن خانه سینما
علیرضا محمودی - مسعود میر/روزنامه نگار
پدرش از نخستین نسل لیسانسیههای ادبیات کشور بود و داییاش(عباس پهلوان) سردبیر درخشانترین دوره انتشار مجله فردوسی. علاقه شخصی به نوشتن هم که به این ترکیب اضافه شود دلیل آغاز فعالیت زودهنگام او در حوزه شعر و ادبیات و کمی بعد نگارش فیلمنامه شمایل درستتری پیدا میکند. از روزهای نوشتن نقد فیلم و سرایش غزل خیلی زود به نفع سینما عبور میکند اما از نوشتن رهایی نمییابد. فیلمنامهنویسی او را در سینما ماندگار میکند و حالا بعد از نگریستن به مسیر 50ساله طی شده او بیشتر با عنوان کارگردان شناخته شده است. به بهانه همین سالهای فعالیت سینمایی قرار است چند روز دیگر در بیست و یکمین جشن خانه سینما تقدیر شود و ما هم برای گفتوگو با او همین خبر را بهانه میکنیم. حرف اما ازتاریخ سینما و فیلمنامه و تجربه بازیگری تا دغدغههای امروزی سینما به درازا کشیده میشود. سیروس الوند مهمان همشهری بود و از روزگار رفته حکایت و امروزها را روایت کرد.
آقای الوند شما چند فیلمنامه نوشتهاید؟
نزدیک به 70 تا نوشتهام. خیلیها را بدون اسم کار کردم. مثلا خاطرم هست فردین و عزیزاله بهادری من را که آن موقع 23ساله بودم صدا کردند که آقا! یک فیلم هندی است و شما ببینید و برایمان سناریو بنویسید. گفتم من فیلم را نمیبینم، شما بگویید قصهاش چیست و من مینویسم. دلم نمیخواهد بنشینم و فیلم هندی ببینم. فردین هم داشت کار را راه میانداخت. قصه را تعریف کرد و عزیزاله بهادری هم خیلی پلانهای دادگاه را دوست داشت و اینکه ته فیلم وکیل بیاید و متهم بیاید و خلاصه کار را به من سپردند.
فیلم «سلام بر عشق» را میگویید؟
بله. اسم سناریوی من «مرد خالکوبیشده» بود. من تا آنجا که میتوانستم چیزهای تازه آوردم و بخشهای کلیشهای و هندیاش را حذف کردم و واقعا 2ماه روی سناریو کار کردم که آن استخوانبندی اولیهای که اینها دوست داشتند حفظ بشود ولی کار متفاوتی هم باشد. سناریو را تحویل دادم و پول را هم گرفتم ولی زنگ زدند به من که آقا این را خرابش کردی و متن اصلا شبیه آن نیست.
آقای الوند! این نداشتن اعتماد به نفس در سینمای ایران از کجا میآمد؟ یعنی فکر میکنید همیشه خودشان را پسدست صنعت سینمای آمریکا و هند و اینها میدیدند؟
خب مگر این اعتماد به نفس در ژورنالیسم ما هست؟ مگر در مجلس ما هست؟ همه جا این عدماعتماد به نفس وجود داشته و دارد.
وقتی نمونههای بومیتر موفقتر میشد و مثلا آقای کیمیایی داستان وسترن را میساخت و البته میفروخت یا نمونههایی که خود شما نوشتید مثل «سنجر» یا «حیدر» پس چرا اینها به صنعت سینمای ایران این اعتمادبهنفس را نمیداد که به نیروهای خودش اعتماد کند؟
که چه کار کنند؟
که قصههای خودش را کار کند. ما قصهنویس خوب زیاد داشتیم.
شما اگر فیلمهای دهه30 را نگاه کنید، فیلمها حالا ممکن است که به لحاظ تکنیکی ضعیف باشد ولی به لحاظ مضمون ایرانیتر بود، یک اخلاقگرایی بدون شعار داشت، به بنیان خانواده اهمیت میداد و بهنظر من در آن سالها سینمای نجیب و خوبی داشتیم. در دهه 40سالنهای سینما قبضه فیلمهای خارجی شد؛ آمریکایی یا هندی و عربی. درنتیجه فیلمسازان فکر کردند به سلاح آنها مسلح بشوند؛ اصلا رقص و آواز اینجوری از فیلمهای هندی آمد، این اکشنهای عجیب و غریب اینگونه آمد وگرنه اصلا در ایران مثلا اگر در خیابان دو نفر دعوا کنند، ده نفر میآیند سوا میکنند و اصلا دعوا نمیشود. اینها همهاش از فیلمهای اکشن فرنگی میآمد در نتیجه فیلمهای ایرانی دهه 40ملغمهای شد از فیلم آمریکایی، عربی، هندی و بهنظر من تا نیمه دوم (تا سال 47-46) وجه غالب فیلمها مبتذل است. در این بین یک سال هست که خیلی مهم است و آن سال 44است. در سال 44سرنوشت سینمای ایران میتوانست جور دیگری رقم بخورد. در آن سال 2فیلم اکران میشود؛ یکی فیلم «خشت و آینه» آقای گلستان است که فیلم خوبی است ولی زیادی روشنفکرانه است و خیلی از بالا به مخاطب نگاه میکند و با اینکه موضوعش خیلی مردمی است اما با مخاطب ارتباط نمیگیرد. فیلم شکست شدیدی میخورد و البته هم هیچ جریانی راه نمیاندازد.از آنطرف «گنج قارون» میآید و فروشش فوقالعاده است. فیلم 2سال در اکران میماند و سینمای بعد از این سال شبیه گنج قارون میشود و شبیه «خشت و آینه» نمیشود! و اتفاقی که ما به آن سینمای بهتر یا سینمای دیگر میگفتیم که بعدها این جمله خیلی کلیشه شد، نیفتاد تا سال 48-47.
یعنی معتقدید که موفقیت فیلمهای سیامک یاسمی و بهویژه «گنج قارون» سینما را منحرف کرد؟
بله.
اما از لحاظ صنعتی خیلی به سینمای ایران کمک کرد.
به چه قیمتی؟
سالنسازی، افزایش تولید و...
اجازه بدهید. این یک سوءتفاهم است. الان هم میگویند این فیلمهای کمدی خیلی میفروشند و کمک میکنند به سینما. آقایان آمار میدهند که مثلا سینما چند ده میلیارد فروش داشته در سال نود و فلان. خب! 60درصد از این فروش، برای 3 تا فیلم است. باقی فیلمها چه؟ ما 100 فیلم تولید داریم اما آمار را پکیجی میدهند. نه آقا! اینها را جدا کن؛ 4تا فیلمی که بالای 20میلیارد دارد عمدتا هم کمدی است و اصلا سانسور یقهشان را نمیگیرد. اینها دارند تکلیف این سینما را روشن میکنند و اگر تو بخواهی یک درام جدی بسازی الان نه سرمایهداری، نه تهیهکننده داری و نه حامی. یک وقتی دهه 70، کارگردانسالاری بود، من میگویم تهیهکنندهسالاری هم خوب است. دو چیز بد است؛ یکی هنرپیشهسالاری است و یکی اینکه سالار بشود سیاست، سانسور، دولت.
الان هم یک چیز جدید پیدا شده و پخش و صاحبسینما سالار شدهاند. متوجهاید؟ این خیلی سطحی است که بگوییم سوپراستار رونق میآورد و فروش بالا میرود. بله، اولش اینطوری است اما در ادامهاش چه اتفاقی میافتد؟
بالاخره فیلمهای جریان اصلی سوپراستار میخواهند. اینطور نیست؟
به تماشاچی با احتیاط باید نزدیک شد. تماشاچی معلوم نیست آدم را کجا میبرد. تو اگر خودت را دست تماشاچی بدهی، یکدفعه میبینی اصلا آن چیزی که میخواستی نساختی. اگر خودت هم بایستی تا تماشاچی به طرف تو بیاید، این هم یک مقدار تعلیق به محال است. تو باید جوری عمل کنی که دو سه قدم به طرف تماشاچی بروی و دو سه قدم هم او بیاید؛ یک جایی این وسط همدیگر را ملاقات کنید.
شما و مخاطب که هر دو به طرف هم رفتید، یک جریانی میشود. میشود فیلم خوب که از مخاطب دور نیست. متوجه عرضم میشوید! این را من فیلمهای بدنه میدانم. اینجوری نیست که بگوییم یک سینمای بدنه داریم و یک سینمای هنری. چنین چیزی نیست. پس ته این سینما کجاست؟! ما یک سینمای ته داریم که وجه غالب سینمای ما هست الان. آنها اشتباه میگویند «سینمای بدنه». نه، آن سینمای بدنه نیست. قبلا هم گفتم که اصلا از نظر من یکی از شاخصترین سینماگران سینمای بدنه در دنیا «هیچکاک» است.
بله؛ خودش هم این را گفته.
در مقایسه با چهکسی؟ با آدمی مثل آنتونیونی. «قیصر» نمونه مشخص سینمای بدنه است. در بعد از انقلاب از نظر من، «هامون» سینمای بدنه است ولی کیارستمی نیست. هامون سینمای بدنه است، ناخداخورشید، دندان مار که بهنظر من بهترین فیلم بعد از انقلاب کیمیایی است، سینمای بدنه است. الان سینمای بدنه را جوری بهکار میبرند که انگار یک چماق است که توی سر ما میزنند که آقا سینمای تو و فیلم تو سینمای بدنه است. اصلا اگر سینمای بدنه قوی باشد، میتوانی فیلمهای خوب هم داشته باشی؛ یعنی باید سینما دخل و خرج بکند که در آن یک اتفاق تازه هم بیفتد.
حرف هیچکاک شد و من یک چیزی بگویم.در فیلمهای هیچکاک بهخصوص «سرگیجه» یک عشق ناممکن وجود دارد و یک رازآلودگی. این موتیف فیلمهای شما نیست؟
خب به هر حال بله؛ حتما درست میفرمایید. یک چیزهایی در آدم ناخودآگاه اتفاق میافتد، وگرنه من خودآگاه که تصمیم نمیگیرم. در همین فیلم آخرم -آنجا همان ساعت- بهاصطلاح خیلی منم؛ یعنی اصلا نه ربطی به «پرتقالخونی» دارد، نه به «دستهای آلوده» و نه حتی به «زن دوم».در این فیلم، من را میبینی. میگویی این سیروس الوند است؛ یعنی از پلان اول به دوم میفهمی منم.
بزرگداشت شما در جشن خانه سینما در پیش است. میخواهم بدانم که کدامیک از وجوه سیروس الوند برای خودتان هیجانانگیزتر بوده؟
اساسا اگر من بخواهم از بیرون نگاه کنم و جایم را عوض کنم و به سیروس الوند بنگرم، تلاشی که این آدم طی 50سال کرده برایم مهم خواهد بود. من چند وقت پیش برای کتابم دنبال عکس میگشتم، یک قرارداد پیدا کردم که آن را در سال 48 امضا کردم.
یعنی 19ساله بودید؟
بله. یعنی من 50سال پیش قراردادی بستم و وجهی گرفتم و یک فیلمنامه نوشتم. 50سال عمری است دیگر. هیچ وقت فکر نکردم که از بالا نگاه کنم. نه. من همیشه خودم را جزو یکی از آدمهایی که در سالن نشسته، دیدم. یعنی وجه تماشاگر بودنم همیشه به وجوه دیگر من غالب بوده است.
و منتقد بودن؟
تماشاگر بودن. منتقد، تماشاگر فرهیخته است. هر تماشاگر فرهیختهای که جدی به موضوع سینما نگاه میکند بهنظر من یک منتقد است. اگر منتقدان ما در مجموع خوب عمل میکردند ما باید الان تماشاچی خیلی بهتری میداشتیم. وظیفه منتقد، تربیت تماشاچی است نه تربیت فیلمساز. الان اشتباه گرفته شده موضوع و منتقدان میخواهند من را تربیت کنند. به تماشاچی یاد بدهید. سطح تماشاچی من را بالا ببرید، من اتوماتیک سطح کارم بالا میرود دیگر.
نظر شما راجع به جشنوارههای متعدد سینمایی در کشور چیست؟
ماجرا این است که بعضیها با جشنواره راه انداختن یک پولهایی گیرشان میآید و یک موقعیتهایی بهدست میآورند. به هر حال بهنظر من باید همه جشنوارهها تعطیل شود و مسئولین و کارشناسان رسانه و نمایندگان تهیهکنندهها و کارگردانها بنشینند سازمان جشنوارهها و جشنها را در ایران تعریف کنند که ما به چند تا جشنواره نیاز داریم و از آنها حمایت کنند. بشود دو سه تا جشنواره. خب! این بد است که مثلا در آکادمی سینما سینما بیایند بگویند چون اسپانسر نداشتیم، شام نداریم به کسی بدهیم! خب چرا این مراسم را میگیرید؟
یعنی جشنوارهها یک کاسه شوند؟
من یکی از پایهگذاران جشن خانه سینما هستم. در نخستین جشن هم در قالب دیپلم تقدیر از چند نفر تقدیر کردیم. خب همین جشن در کنار فجر کفایت میکند البته اگر این دو جشن درست برگزار شوند و منافع شخصی در آنها مدنظر نباشد. به هر حال چه بخواهیم چه نخواهیم یک نگاه حکومتی روی جشنواره فجر هست؛ بهخصوص روی گزینشهایش. من سه دوره در هیأت انتخاب بودم و دیدم که چه اتفاقاتی میافتد. یک فیلم از اول با حمایت به هیأت انتخاب میآید، تحمیل میشود، بعد میآید در فهرست نامزدها، بعد میآید جایزه هم میگیرد و بعد طرف طلبکار هم هست! قرار بود در جشن خانه سینما از این حمایتها و جانبداریها نباشد و سلیقه و سواد و به هر حال نگرش اهل فن سینما در گزینشها و انتخابهای نهایی حاکم باشد. تا یک مدت هم اینطوری باشد. بعد اما جشن خانه سینما هم تغییر کرد و اهل سینما هم این را میدانند. کار رسید به معامله، یعنی در کافیشاپ صدابردارها میگفتند که آقا به این صدابردار رأی بدهید ما هم به آن گریموری که شما بگویید رأی میدهیم! این را بده و این را بگیر شد.
و الان اوضاع چطور است؟
الان هم رفیقبازی هست؛ در همین کاندیداهایی که من دیدم بهخصوص در بازیگرها. بهخصوص در بازیگرهای زن. حالا یکی ممکن است بگوید چون ماهور کاندیدا نشد اینها را میگویم. ماهور فیلم «هتتریک» را داشت که همه جا هم کاندیدا شد و بابتش جایزه هم گرفت؛ ولی در این جشن حتی نامزد هم نشد. ماهور شاید بابت اینکه من این حرفها را میزنم دلخور بشود که چرا بابا این را گفتی؛ ولی من از بیرون که نگاه میکنم میبینم حقش بوده است. ماهور برای بازی در فیلم هتتریک جایزه جشنواره جهانی فجر را گرفته ولی در نگاه همکاران صنفی دیده نشده است. این رفیقبازیها، این ملاحظهکاریها یا رودربایستیها هنوز وجود دارد.
نسل شما فیلمسازهای قبل از انقلاب روزگار سختی را میگذراند. فیلم شما برای جشنواره در فهرست رزرویها بود و خلاصه یک سانس نمایش داده شد.
من به آقایان گفتم فیلم رزرو معنا ندارد. بعد هم گفتم حالا که این کار را کردید فیلم من را برای اهالی مطبوعات نمایش دهید اما باز هم کم لطفی کردند و فیلم را در سینما چارسو پخش کردند و نه در سینمای اصلی مطبوعات. انگار که قرار است با جشنوارهای مواجه باشیم که چهره قبل از انقلاب در آن نباشد. من به دکتر صالحی که بعد از فوت خشایار به منزل ما آمده بودند هم گفتم: شما دارید عملا فیلمسازهای خوب قبل از انقلاب را حذف میکنید. هی این جوانها را میفرستید به میدان و فکر میکنید از آنها مهرجویی، کیمیایی و بیضایی درمیآید. نه. شاید چند تا جوان بااستعداد هم به سینما ضمیمه شوند اما 4 تا گزینه که پیدا میکنید، 40 تا هم آویزان به سینمای ایران اضافه میکنید.
این روزها بازیگرسالاری غوغا میکند چون آنها با خودشان سرمایهگذار میآورند. بهنظر شما این بازیگرها چقدر بازیگرند و چقدر بیزینسمن هستند؟
از آنجا میتوانی بفهمی چکارهاند که تا ولشان میکنی یا کبابی دارند یا کافیشاپ. این بهترین راه شناسایی این افراد است.
ما گرفتار خودی و غیر خودی هستیم
مد شده که مدیران سینمایی میگویند هر دورهای فیلم خودش را میخواهد.یک دورهای جنگ بوده و فیلم جنگی باید ساخته میشده الان هم چون شرایط اقتصادی و روحیه عمومی مردم خوب نیست باید کمدی ساخته شود.نظر شما چیست؟
آقایان منظورشان این است که هر دورهای فیلمساز خودش را میخواهد نه فیلم خودش را. خب! فیلم این دوره را فیلمساز دوره قبل میتواند بهتر هم بسازد. مثلا ما میخواهیم راجع به مهاجرت فیلم بسازیم. چرا فکر میکنید آقای مهرجویی نمیتواند راجع به مهاجرت فیلم بسازد و حتما باید فیلمسازهای امروز بسازند؟ آقای مدیر اگر میخواهی راجعبه جنگ فیلم ساخته شود بدان که تقوایی بچه آنجاست، آنجا بزرگ شده، جنگ را دیده، چرا نباید ناصر تقوایی راجعبه جنگ فیلمش را بسازد؟ چرا کیانوش عیاری نباید راجعبه جنگ فیلم بسازد؟ این را هم بگویم که اگر قرار باشد فیلمی هم ساخته شود که یک خرده با جنگ مشکل دارد و ضدجنگ است باز فیلمسازهای خاصی آن را میسازند. این اپوزیسیون خودی یک چیز کهنه دستمالیشده است که در کشورهای دیگر هم نمونهاش کم نیست. سیاست این است که از خودمان به ما فحش بدهند، کس دیگری ندهد. یک اپوزیسیون خودی الان وجود دارد دیگر. نمونهاش را در سینما هم داریم که ژست اپوزیسیون دارد ولی به نهادها و ارگانها وابسته است.
به هر حال این وجود دارد. ما الان گرفتار بخش خصوصی خودی، اپوزیسیون خودی، معترض خودی، شاکی خودی و همه چی خودی هستیم. بعد از 40سال، دیگر این خودی و غیرخودی مسخره است. آقا! من 40سال است در دوران انقلاب دارم کار میکنم. کلی هم جایزه داخلی از خود اینها گرفتم. 40سال بیجیره و مواجب کار صنفی کردم، فیلم و تله فیلم و سریال ساختم اما باز هم انگار ما غریبهایم. من اگر خودی بودم که بایدبه من هم کمک میکردند فیلمم را بسازم. متوجه هستید چه میگویم؟
تجربه بازی در مسافر شب
قبلش این را بگویم که قرار بود در یک فیلم بازی کنم که آقای تقوایی میخواست بسازد رُل یک کارگردانی بود که از فرنگ برگشته بود. قصه خیلی قشنگی داشت به نام «سفر سیمرغ به قله قاف». یک کارگردانی بود که میخواست یک موضوعی را کار کند و هی ارشاد یک چیزی میگفت، فارابی یک چیزی میگفت و هی فیلم یک جور دیگر میشد. ته فیلم قرار بود همه به نوک قله دماوند بروند. آخر فیلم فقط خود کارگردان میماند و همه ول میکنند میروند. به تقوایی گفتم استاد چرا هنرپیشه نمیگذارید تا در فیلم بازی کند؟ گفت نمیخواهم هنرپیشه بگذارم. تو هم نمیخواهم بازی کنی؛ همینی که هستی باش. این تویی.
حالا برسم به فیلم منصور تهرانی. خب بازیام دو تا دلیل کاملا متفاوت داشت. یکی اینکه منصور رفیقم بود. تلقی من این بود که بروم کمک منصور. دوم اینکه میخواستم ببینم این جملههای هنرپیشهها که آقا الان تو مود نیستم و جمله در دهانم نمیچرخد و اینها، آیا واقعیت دارد یا ادا است؟ بعد دیدم که نه، واقعا خیلی جاها ادا نیست.
ارتباط با بازیگری به نام ماهور الوند
تازگیها من مدام میگویم این فیلم را برو و او نمیرود. خودش خیلی سختگیر است. خیلی بازی برایش جدی است و از این بابت خوشحال هستم. اساسا تفکرش مانکنی و عروسکی نیست. خوشبختانه صورتش هم همانی است که مادرش زاییده. نه عملی و نه چیزی و خب این مورد توجه فیلمسازها هست که ما صورتهای طبیعی داشته باشیم.
سرمایهگذاری در فیلمهای نفروش
والا کار آنها برای من عجیب است. سرمایهگذاری در فیلمهایی که نمیفروشد عجیب است. بالا رفتن بیحسابوکتاب دستمزدها از همین پولها ناشی میشود. این چرخه در واقع تبلور آن بیت حافظ است:
جام میو خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
توجیه دیگری ندارد. آقای مهرجویی 3 سال، 4سال در خانهاش نشسته و دنبال یک سرمایه معقول دو سه میلیاردی است تا بتواند فیلمش را بسازد. من 3سال باید بدوم بعد از «این سیب هم برای تو» که سرمایه جور کنم و اگر تدریس نمیکردم باید میرفتم اسنپ. ولی یکی با تلفن برایش 10 میلیارد سرمایه جور میشود.
یک بار من در کانون کارگردانان بودم و گفتم هر کسی اعلام کند که پولش را از کجا آورده که حال یک عده بد شد؛ حال همانهایی که معلوم نیست پول را از کجا میآورند. خب! وقتی ما الان انقدر گرفتاریمان سرمایه است که جور نمیشود، آدمهایی مثل کیمیایی و مهرجویی و حتی رخشان بنیاعتماد و اینها همه خانهنشین میشوند.
رضایت برای ادامه پایتخت
من در مجلس ختم خشایار دیدم بچهها نمیخواهند ادامه بدهند و روحیهاش را ندارند یا فکر میکردند یک خرده ناجوانمردی است که الان تا خشایار فوت کرده سریع بروند بسازند به خانم غفوری که تهیهکننده است و آقای تنابنده و بچهها گفتم ممنون که چنین حسی به خشایار دارید ولی بالاخره تماشاچی شب عید میخواهد پایتخت ببیند. خودشان روحیهاش را نداشتند و خودشان به هر حال یا خشایار خیلی بودنش مؤثر بوده یا احترام گذاشتند یا به هر دلیلی نساختند. پایتخت از نظر من بدون خشایار مزه ندارد یا مزهاش کم است چون آن شیرینیها بیشتر برای خشایار بود. این آخری هم چون خیلی یکدفعه بهشان گفتند که برای شب عید یک 90دقیقهای بسازند و فشار رویشان زیاد بود. خشایار سه شب بیدار بود و مینوشت. به هر حال شب چهارم افتاد دیگر.
احتیاط !
به تماشاچی با احتیاط باید نزدیک شد. تماشاچی معلوم نیست آدم را کجا میبرد. تو اگر خودت را دست تماشاچی بدهی، یکدفعه میبینی اصلا آن چیزی که میخواستی نساختی