
من عضوی از توام عاشقانه زندگی کن!

فریدون صدیقی
چشم همیشه عاشق چهار فصل، قلب همیشه عاشق زندگی و عاشق عاشقی. وقتی ناگهان کاکل سرش یعنی مغزش خاموشی میگیرد آیا آن چشمان پژمرده و قلب دلواپس دوباره میتوانند از تخت پایین بیایند و با روز و روزگار احوالپرسی کنند؟ یعنی زندگی را زندگی کنند، نان و پنیر و گردو بخورند و با بستنی نانی کام بعدازظهری تابستان را یخ در بهشت کنند؟
شما آیا راهی را میشناسید که دوباره این چشم غمگین، مهیای گره خوردن و این قلب محزون، دوباره برای تپیدن دست به کار عاشقی شود؟ راه خانم «شینـلام» تنها دختر خانواده، وقتی کاکل سرش زندگی کردن یادش رفت، راهی غافلگیرانه برای همه بود، چهکسی باور میکرد قلب خانم شین از این پس در سینه دختری درکرج بتپد که نامش رامش و 19ساله است. رامش اکنون حالش بهار است و همیشههای روز و شب به یاد کسی است که قلبی برای عاشقی به او بخشید. من خبر ندارم دیگر اعضای خانم «شین-لام»، کارمند٣٢ ساله بانک در تن چه کسان دیگری زندگی میکنند؛ مثلا در تن مردی که نفس کشیدن برایش به خاطر ریه دم کرده دشوارتر از گذر نسیم از لای در بسته است؟
خانم«شینـلام» کارت اهدای عضو گرفته بود که اگر ناگهان در حادثهای که هرلحظه درکمین است قرار شد زندگی را جا بگذارد، هرچه دارد به آنانی تعلق بگیرد که میتوانند ادامه حیات او باشند.
آیا زندگی کردن راههای مختلفی دارد که ظاهراً بسیار ساده اما بسیار عمیق و پرمعنی است؟ همینطور است، این را همه مردمان، درختان و پرندگانی که به بلوغ میرسند، میدانند؛ مثلا درخت گردو که آقای باغبان بسیار دوستش میدارد چون قرار است هر سال ثمرچین شود تا در آغوش نان سنگک لقمه شود یا فسنجانپز شود تا دستدردست برنج صدری سفرهنشین شود.
جادهای به تو نمیرسد
جادهها
از تو آغاز میشوند
هزار سال پیش که پیوند فقط بین نارنگی و پرتقال و اینها مرسوم بود البته که ازدواج سیب با گلابی یا هلو با زردآلو برای ما ساکنان سنندج، شهری که 2 خیابان داشت که نیمه راه به هم پیوند خورده بودند و شده بودند 4خیابان، بدیهی بود هر تغییر شکلی موجب شگفتی باشد؛ مثلا ششانگشتی بودن دست چپ پسری از خیابان دوم که نامش حبیب بود یا وقتی که رادیو خبر داد پروفسور بارنارد در آفریقای جنوبی قلب خانم دنیس را که قربانی رانندگی شده بود، در سینه آقای لوئیس گذاشته است. من که کودنتر از امروز بودم از شگفتی خیالاتی میشدم و با خود میگفتم اگر پرفسور بارنارد شاعر بود هیچگاه قلب یک دختر را درسینه یک مرد نمیگذاشت، چون عشق واقعی فقط در سینه زنان میتپد! ، این را همه قناریها هم میدانند
پیچیده عطر تنت در تمام جادهها
این گونه است
که تا همیشه مسافرم
حالا و امروز که روزگار کژومژ است به گمانم باید کاری بکنم تکههایی ازخودم را به یکی یا یکانی پیوند بزنم تا او تندرستی را در آغوش بگیرد و من در تن دیگری امتداد بیابم، گرچه من پوست همه داشتههایم را کندهام از بس که از شان کار کشیدهام.
آمار میگوید سالانه بین ٤ تا٨هزارتن از هموطنان نازنینتر از چهارفصل دچار مرگ مغزی میشوند که حدود نیمی از آنان شرایط اهدای امیدبخشی به کسانی را دارند که تندرستی هر لحظه از آنان فاصله میگیرد اما، اما یکی از چشمبهراهان کلیه، معصومتر از کبوتر میگوید که حتی نیمی از این نیمی هم به دلایل مختلفی، عضوی از آنان دستگیرقریب به ٣٠هزارنیازمند پیوند، نمیشود و همین است هر روز دستکم 10تن از چشم بهراهان، پلک بر روی زندگی میبندند و ما را ترک میکنند... باری تا دقیقه اکنون که هوا تف کرده از گرمای این تابستان وحشی است، 4میلیون نفرکارت عضویت برای اهدای عضو در صورت زبانم لال ابتلا به مرگ مغزی پرکردهاند. آرزو میکنم هیچیک دچار این ناگهان نشوند اما جان دست خدا و مرحمتی ایشان است پس من هم عضو میشوم گرچه چون درخت توت پیرم اما باور دارم ما قرار نیست بمیریم تا دیگران زنده بمانند؛ ما قرار است برای هم بمیریم تا زندگی بتواند عاشقانه زندگی کند؛ یعنی من عضوی از توام، عاشقانه زندگی کن! این را آقای فردوسی هم میداند که از بنیآدم ستایش می کند.
در دوردستها جادهای است
منتهی به شهری
که عابرانش به احترام باران
کلاه از سر بر میدارند
شعرها از محمد درودگری