تلفنچیها
فرزام شیرزادی ـ نویسنده و روزنامهنگار
به طرز عجیب و غریبی از هم نفرت داشتند. پیش روی هم نه، پشت هم، ککشان هم نمیگزید از گفتنِ جا و بیجای حس کینهشان به هم. از اینکه همدیگر را به لجن بکشند ابایی نداشتند. پشت سر هم مدام و ربط و بیربط هر چه از دهانشان درمیآمد، نثار هم میکردند. طوری نشان میدادند که انگار به خون هم تشنهاند. یکیشان زِبلتر از آن یکی بود. چلپاسهوار میخزید پشت میزش و از بالای عینک دسته کائوچوییاش سر تا ته سالن را دید میزد. سالن جایی بود که آنجا کار میکردیم. ما 43 نفر بودیم؛ شاید هم بیشتر. بیش از آنکه خانوادههایمان را ببینیم با هم بودیم.
2 نفری که از هم نفرت داشتند، تلفنچیهای سالن بودند؛ یکیشان ته سالن مینشست و آن یکی سر سالن. هر کس به اداره سالنی ما زنگ میزد، آنها وصل میکردند به تلفنهایی که روی میزها بود. اگر یک روز یکی از تلفنچیها نمیآمد، کارش میافتاد گردن آن یکی. آنقدر زنگخور نداشتیم که یک نفر نتواند از پس جواب تلفنها برآید. یکیشان هم بس بود. وقتی آن یکی نمیآمد، این یکی دمار از روزگارش درمیآورد، پتهاش را میریخت روی آب و هر چه از او میدانست، دو سه تای دیگر هم میگذاشت رویش و هی میگفت و میگفت. از آن زیرآبزنهای کاربلد و پای کار بود. اگر این یکی هم نمیآمد، آن یکی ریزریز و کپسولی حیثیتاش را نفله میکرد. ظریف و پنهانی، چنان زیر و بالای او را بیرون میریخت که هر کسی میشنوید ـ که معمولاً میشنویدند ـ هر فکری دلش میخواست دربارهاش میکرد. وقتی هر دو تو سالن بودند قربان صدقه هم میرفتند و چنان چاقسلامتی و خوش و بش میکردند و احوال پدر و مادر و همشیره هم را میپرسیدند که اگر غریبهای از آنجا رد میشد، فکر میکرد یک جان هستند در دو قالب.
طوری نشان میدادند که انگار واله و شیدای همند. وقتی برای هواخوری میرفتند تو تراس دنگالِ پشت سالن، اگر سر دماغ بودند، بعد از تصدقها و دور سرِهم گشتنهای زبانی تعارف به هم تکهپاره میکردند و تنها کاری که برای ابراز محبت به هم نمیکردند دست انداختن گردنِ هم بود و... .
در اینجا نمیخواهیم وارد جزئیات بیشتر شویم و توضیح بدهیم که این دو رمیده از هم و به ظاهر دلبسته ذکور بودند یا اناث و مثلاً چاق و از ریخت افتاده بودند یا فربه و زردنبو. مهم این است که در اوج دریوری گفتن به هم، اگر آن، این را میدید یا این، آن را، با رؤیاییترین کلمهها جملههایی سر هم و نثار قد و بالای هم میکردند که اگر هزار سال هم میشناختیشان فکر میکردی روانپریشی یقهات را گرفته یا دچار اضمحلال عقل و فراموشی شدهای. آنها اینجور آدمهایی بودند. جایی که ما در آن کار میکردیم و نفس میکشیدیم، کموبیش بقیه هم شبیه تلفنچیها بودند.