جایی برای کودکیهای کودکان
گزارش همشهری از یک روز در مدرسه طبیعت
آزاده مالکی:
کودکیکردن برای نسل ما، لیلی بازی روی موزاییک های چهارخانه حیاط بود و گِل بازی؛ غذا دادن به کبوترها و گربههای رهگذر بود و گلکوچک های دم عصرِ توی کوچه که گوش تمام محله را کر میکرد. محرومیتی هم اگر بود، این شانس را داشتیم که خاکبازی کنیم و جفت پا توی چالههای آب بپریم؛ توپ بازی کنیم و آخر روز نفسزنان با لباسهای گلی و سرزانوهای پاره، راهی خانه شویم. همان بازیهای کوچک، حلقه اتصال ما به زمین بود. اما حالا توی کمتر محلهای صدای بازی بچهها به گوش میرسد. کمتر کودکانی را میبینید که توی کوی و برزن بازی کنند و سروصدایشان همسایهها را کفری کند. واقعیت این است که ما بچهها را تبعید کردهایم به چاردیواریهایی که نامش را خانه و مدرسه گذاشتهایم؛ جایی که نه خبری از حوض و حیاط هست و نه همبازی. یکی یک بازی کامپیوتری دادهایم دستشان و دلمان خوش است که سرشان را گرم کردهایم. صبح به صبح کولهای سنگین روی دوششان میگذاریم و راهی مدرسهشان میکنیم تا هر چیزی جز زندگیکردن را بیاموزند و تازه بعد از آنکه از مدرسه برمیگردند آنها را به کلاس زبان و موسیقی و چه و چه میفرستیم تا مبادا از دیگر بچههای فامیل عقب بمانند. محلهها خالی از صدای بازی و خنده کودکان است و ما مفتخریم که متمدن شدهایم. حالا چند نفر از آدمهای روزگار جمع شدهاند و ایدهای را به اجرا رساندهاند که کودکی کودکان را نجات دهند وآنها را با زمین و خاک و درخت آشنا کنند و آشتی دهند. مدرسههایی تاسیس کردهاند به نام «مدرسه طبیعت» که بچهها لااقل چند ساعتی را که آنجا سپری میکنند، فارغ از بایدها و نبایدهای دنیای مدرن، بازی کنند و حلقه اتصالشان به زمین را احیا کنند.
اینجا: قطعه زمینی نزدیکی رودهن در روستایی به نام وسکاره که خانواده احیائی در قالب مؤسسه یاوران سرزمین آریا، در آن «مدرسه طبیعت آرتانیک» را بهصورت خانوادگی تأسیس کردهاند و اداره میکنند؛ مدرسهای که پیش از این سالها در قالب کارگاه آرتا بهصورت تجربههای گوناگون زیستی فرهنگی برای کودکان و نوجوانان در فضای مؤسسه و طبیعت، فعالیت می کرده است.
همزمان با بچهها رسیدهام. بچهها را یک تسهیلگر همراهی میکند. پدرها و مادرها نیستند و چندتایی که هستند قرار است حضور کمرنگی داشته باشند. بانویی که به بچهها خوشامد میگوید، خانم احیائی، یکی از مؤسسان این مدرسه طبیعت است. او با مهربانی و رویی گشاده فضاهای مختلفی که در باغ تعبیه شده را معرفی میکند؛ کارگاه، اتاق نقاشی، سکوی نجاری و... . او برکه حیوانات را نشانشان میدهد و میگوید هرچیزی که در این باغ درست میکنند از آن خودشان است و میتوانند با خود ببرند. بچهها که طاقتشان طاق شده، هرکدام به طرفی میدوند. با کنجکاوی چرخی دورتا دور باغ میزنند تا مکان مناسب برای تفریحشان را انتخاب کنند. یکی به سراغ سگهای کوچکی میرود که واق واق میکنند و برای مهمانهای تازه وارد دم تکان میدهند، پسربچهای به سمت طنابی که از درخت آویزان شده میرود تا با آن تاب بخورد، دوتا از کوچکترها، روی الوارهای نجاری میروند و سراغ میخ و چکش را میگیرند.
دختربچهای که از سگها میترسد پرنیان است. تسهیلگر وقتی ترس پرنیان را میبیند با پرسوجو از او و گرفتن نظر مساعد، او را به اتاق نقاشی میبرد و بساط آبرنگ را برایش مهیا میکند. از رادین که میخ و چکش را ماهرانه در دست گرفته میپرسم میخواهد چه بسازد. سرسری جواب میدهد چهارپایه. او 4 شاخه استوانهای یک شکل را از میان کندهها جدا میکند و سعی میکند با اره ارتفاعشان را هم اندازه کند. از من میخواهد یک سر چوب را بگیرم تا راحتتر اره کند. برایش نگه میدارم اما همانموقع خانم احیائی از رادین میپرسد که اگر کمک نداشت چطوری چوب را اره میکرد؟ پسربچه در زمانی کم راهش را پیدا میکند و دیگر به حضور من نیازی نیست. میفهمام که قوانین مدرسه طبیعت با همه محیطهای آموزشی که دیدهام فرق دارد. خانم احیائی میگوید: همانطور که همه پرسشها درون کودکان هست، پاسخها هم درونشان هست و یک تسهیلگر تنها باید شرایط را برای یافتن پاسخ و کشف و شهود جهان پیرامونش مهیا کند.
دادن راهکار سرراست، نه تنها کودکان را توانمند نمیسازد بلکه به آنها القای ناتوانی میکند و قوه تخیل و خلاقیت را از آنان میگیرد. بعد از این برخورد، تصمیم میگیرم نقش ناظری خاموش را داشته باشم. روبهروی رادین، نورا نشسته و ترجیح میدهد آبرنگها را از اتاق نقاشی بیرون بیاورد و تکه چوبها را رنگ کند. آن طرف باغ اما ولولهای است. پسرها که طناب تارزانی را میگیرند و تاب میخورند، مسابقهای ابداع کردهاند که هرکس توی این پریدنها نوک پایش به بالاترین شاخه درخت روبهرو بخورد برنده است. پشت برکه حصاری است که چند پسربچه شیطان در آن خرگوش پیدا کردهاند. سهتایی رفتهاند داخل حصار تا خرگوش را بگیرند و هر بار، خرگوش جستی میزند و درون تونلهای لانهاش پنهان میشود. آخرسر به این نتیجه میرسند که باید از یک هویج بهعنوان طعمه استفاده کنند و میروند دنبال هویج بگردند. بردیا میخواهد آتش روشن کند. از تسهیلگرش کمک میخواهد. تسهیلگر به او سنگ چخماق میدهد و بردیا دنبال برگهای خشک و چوبهای نازک میرود. نویان، سگی را که توی بغلش لم داده نوازش میکند و میبینیم که سعی دارد پرنیان را با آن آشتی دهد. برسام تکه چوب بلندی را به دست گرفته که گاهی نقش عصا را برایش بازی میکند و گاه نیزه... .
حضور در طبیعت با چاشنی احساس امنیت و آزادی، به کودکان جرات کشف و شهود داده است. اینجا نه خبری از باید و نباید است و نه تنبیه و نه حتی تشویق. هریک از بچهها کاری را انجام میدهند که خودشان انتخاب کردهاند. آنها میتوانند پاهایشان را توی آب کنند بدون آنکه نگرانی پدرها و مادرها بیمارشان کند، با حیوانات تعامل کنند و با یکدیگر فارغ از سن و جنس، بازی کنند. بچهها اینجا معنای آزادی را تجربه و طبیعت را کشف میکنند. به جستوجوی چشمه آب، از تپهها بالا میروند، برای آتش، هیزم جمع میکنند، با حیوانات دوست میشوند و کار گروهی را یاد میگیرند بیآنکه کسی به آنها آموزش دهد. هرچه هست مثل همان چشمه آب از درونشان میجوشد و هیچ تلاشی برای آموزشهای طاقتفرسای اجباری و همگانی نیست. اینجا هیچ ملاکی برای ارزشیابی و ارزشگذاری وجود ندارد. دختربچهای که تنهایی نقاشیکردن را انتخاب کرده همانقدر با ارزش است که پسری که از درخت بالا میرود و جمعی را هدایت میکند. همگی برابرند و میدانند قرار نیست برای کسب جایزه و نمره گوی سبقت از یکدیگر بربایند. میدانند که آنجا هستند تا فقط از آغوش طبیعت لذت ببرند و لحظاتی را فارغ از چگونه بودن، فقط باشند. ساعت ناهارشان نزدیک است و بچهها چنان سرمستند که گرسنگی را نمیفهمند اما آتش گُرگرفته و سیبزمینی تنوری آنها را به گرد آتش میکشاند. بچهها سیبزمینیها را توی فویل میپیچند و زیر خاکسترهای گل انداخته میاندازند و منتظر میمانند. در این فاصله رادین مارشمالوهایش (نوعی از پاستیل) را از بسته در میآورد، به چوب میکشد و روی آتش کباب میکند. از اینکه کباب جدیدی اختراع کرده کیفور است و برای همه، مارشمالو کباب میکند.
از یکی از مادران که کنار آتش ایستاده و یک سالی هست با مدرسه طبیعت آشنا شده تأثیر حضور فرزندش را در مدرسه طبیعت میپرسم. میگوید: در طول این مدت، پسرم مستقلتر شده و از تواناییهایش بیشتر استفاده میکند. در اوایل حضورش چون در مهد آن آزادیهایی که اینجا دارد را نداشت، به تضاد رسیده بود اما هرچه بزرگتر شد قوه تشخیصش بالاتر رفت. در ابتدا همهچیز را برای خودش میخواست ولی رفتهرفته مشارکتش با دیگر بچهها بیشتر شد و از طرف دیگر من هم فرزندم را بیشتر شناختم و با تواناییهایش تازه دارم آشنا میشوم؛ چون بعضی از توانمندیها را در فضای بسته خانه نمیشود کشف کرد و اینجا فرصت بروزش ممکن میشود. از طرف دیگر وقتی بچهها در تعامل با یکدیگر قرار میگیرند با نقاط ضعف و قوتشان بیشتر آشنا میشویم. اما چیزی که خیلی من را متاثر کرده این است که تا پیش از اینکه برسام را به مدرسه طبیعت آرتانیک بیاورم همه به من میگفتند فرزندم بیشفعال است اما حالا میبینم که میتواند ساعتها روی کارهایی که دوست دارد تمرکز کند و مشکل فقط در اینجاست که نمیتواند یا نمیخواهد کارهایی را که به انتخاب خودش نیست انجام دهد و در مهد کودک احساس دلتنگی میکند.
ساعت مدرسه طبیعت به پایان میرسد. کوچکترها از اینکه مجبورند آنجا را ترک کنند گریه میکنند و بچههای بزرگتر قول میگیرند که هر هفته به آنجا بیایند. شاید رادین چهارپایهاش یک پایه بیشتر نداشته باشد یا تکه چوبهای رنگی نورا به کار نیایند، اما شادی، کودکی و خلاقیتی را تجربه کردهاند که به بسیاری از آموزههای از سر اجبار میارزد و چه اتفاقی از این زیباتر که پرنیان دارد کندور، سگ سفید و بازیگوش باغ را نوازش میکند و یکی از ترسهای زندگیاش را برای همیشه پشت سر گذاشته است.