• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
شنبه 14 بهمن 1396
کد مطلب : 6028
+
-

زیر آسمان شهر

2سکانس از بارش برف در تهران

زیر آسمان شهر

 

کامران محمدی | رمان نویس و روزنامه‌نگار:

یک: درخت پرتقال حیاط خانه پدری،  بالای سرم در تاریکی و سرما ایستاده بود و انگار در سکوت گریه می‌کرد. گوشه حیاط نشسته بودم و کنار باغچه را سیمان می‌کردم. نسیم سردی می‌وزید و گاهی قطره‌ای از شاخه‌های پرتقال سُر می‌خورد و بر سر و دستم می‌افتاد. محله در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. اما ناگهان اتفاق مهمی از آسمان به زمین افتاد؛ اتفاق سفیدی به نام برف که خیلی زود آرامش و سکوت را برهم زد.

مادر و خواهرم اندکی بعد از راه رسیدند. خواهرم دستش را زیر آسمان گرفت و تقریبا فریاد زد: «برف! داره برف میاد...»

مادرم خندید؛ «بیا تو،  بذار برای بعد. سرما می‌خوری،  داره برف میاد.»

از چند خانه آن طرف‌تر،  صدای کودکانه‌ای در فضا پیچید: «هورااااا. برف خیلی دوست دارم.»

صدای دیگری گفت: «خدا کنه بشینه. خدایا شکرت.»

و خیلی زود،  ولوله‌ای در محله برپا شد. از هر طرف صدای فریادی از سر شادی بلند می‌شد. یکی جیغ می‌کشید،  یکی قربان صدقه خدا می‌رفت،  یکی برف را ناز می‌داد،  یکی آواز می‌خواند و برف که انگار از این استقبال پرشور روحیه گرفته بود،  هر لحظه درشت‌تر و پرشتاب‌تر می‌شد.

دو: حوالی ساعت 9صبح بیدار شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. تمام زشتی‌های شهر،  زیبا شده بودند؛ حتی توده‌ای زباله که همسایه‌ها کنار تیر چراغ برق ساخته بودند،  حالا به نقاشی رنگ‌روغن ماهرانه‌ای می‌مانست. جشن ساکتی محله را فراگرفته بود؛ جشنی سفید و تمیز که 10سال در انتظارش بودیم.

آهسته به آشپزخانه رفتم. مشغول ریختن چای بودم که برادرم،  دمغ و آشفته از راه رسید. گفتم: «پس چرا خونه‌ای؟ مگه نباید می‌رفتی سر کار؟»

برادرم در آستانه ازدواج است و در یکی از کارخانه‌های بیرون تهران،  بعد از کرج کار می‌کند؛ یک شبانه‌روز کار،  2شبانه‌روز استراحت. یکشنبه باید می‌رفت.

گفت: «صبح رفتم. تا آزادی خودم رو یه جوری رسوندم،  ولی اتوبان قفل شده. نه ماشین هست،  نه می‌شه با ماشین خودت بری. زنگ زدم،  گفتن به ما ربطی نداره، کار شیفتی یعنی همین. باید بیای.»

سری تکان داد و رفت. در اتاقش را بست و شنیدم که با تلفن صحبت می‌کند. تا ظهر به هر دری زد که مرخصی بگیرد، نشد. آخرش رفت. 5ساعت بعد زنگ زد که به هر شکلی بوده رسیده و نگران نباشیم! بعد برادر بزرگ‌ترم از شمال زنگ زد و خبر داد یکی از فامیل و همسرش که آخر هفته مهمانش بوده‌اند،  موقع برگشت با جاده بسته روبه‌رو شده‌اند و شب را در سرما مانده‌اند و آخرش هم برگشته‌اند و در مسافرخانه‌ای اتاق گرفته‌اند و...

رفتم به واحد پایینی،  سراغ خواهرم. پسرش قرار بود صبح برود دانشگاه و در آخرین روز انتخاب واحد،  وامی بگیرد و ثبت‌نام کند. راه‌ها بسته بود. تمام روز با دانشگاه و استاد درگیر بود... چشمش که به من افتاد،  پوزخندی زد و گفت: «دایی،  باور کن این از مرامِ برفه که 10سال یه بار میاد. خدایی دَمش گرم که هر سال نمیاد.»

این خبر را به اشتراک بگذارید