قصههای کهن
صاحبدل
یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید بههم برآمده و کف بر دهان انداخته. گفت: این را چه حالت است؟ گفتند: فلان دشنام دادش. گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمیآرد.
لاف سرپنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومایه چه مردی چه زنی
گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
***
اگر خود بر درد پیشانیِ پیل
نه مرد است آنکه در وی مردمی نیست
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد، آدمی نیست
گلستان سعدی
در همینه زمینه :