حکایت 38سعدی
فقیهی پدر را گفت: هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند، به حکم آنکه نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار.
ترک دنیا به مردم آموزند / خویشتن سیم و غله اندوزد
عالمی را گفت باشد و بس / هرچه گوید نگیرد اندر کس
عالم آنکس بود که بد نکند / نه بگوید به خلق و خود نکند
پدر گفت: ای پسر! به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن، همچون نابینایی که شبی در وحل [گل] افتاده بود و میگفت: آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. زنی فارجه [شوخطبع] بشنید و گفت: تو که چراغ نه بینی به چراغ چه بینی؟ همچنین مجلس وعظ چون کلبه بزازست. آنجا تا نقدی ندهی، بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری، سعادتی نبری.
گفت عالم به گوش جان بشنو / ور نماند به گفتنش کردار
باطلست آنچه مدعی گوید / «خفته را خفته کی کند بیدار»
مرد باید که گیرد اندر گوش / ور نوشته است پند بر دیوار
گلستان سعدی