• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 8 بهمن 1396
کد مطلب : 5477
+
-

اول شخص مفرد

پاسپارتو

یادداشت
پاسپارتو

 

ابراهیم وحید‌زاده | نویسنده و کارگردان سینما:

آقای پاسپارتو! طفره نروید. اعتراف کنید که خانم نگاره را شما کشته‌اید و جسدش را هم انداخته‌اید توی دستگاه ریسایکل.

- کشتن کدومه آقای رئیس؟ نگاره را دزدیدند. پنجره را شکستند و آمدند تو، نگاره را گرفتند و با خودشان بردند. شیشه فرق سرم را شکافت و خرده‌ریزهایش هم رفت تو چشمم. هنوز باقی مانده‌اش را توی چشم کور شده‌ام، می‌توانید ببینید.

- البته چشم کور داشتن بهتر از اعدام شدن است. نه؟

***

پاسپارتو از خواب پرید. فکر کرد هنوز هم دارد خواب می‌بیند، اما نگاره نبود. سال‌های سال مثل دو ریشه مهرگیاه یا مثل دوقلوهای لاله و لادن به‌هم می‌چسبیدند و از پشت پنجره به مردمی که از کنارشان می‌گذشتند، نگاه می‌کردند. مردها و زن‌ها، با دیدن نگاره پا سست می‌کردند به او خیره می‌شدند. نگاره ذوق می‌کرد. به مردها لبخند می‌زد و توی چشم‌هایشان زل می‌زد. برای زن‌ها، پشت چشم نازک می‌کرد. ولی همه و همه، چه مردها و چه زن‌ها با تحسین نگاهش می‌کردند و توی دلشان قربون‌صدقه‌اش می‌رفتند.

همه نگاه‌ها متوجه نگاره بود، کسی به پاسپارتو توجهی نمی‌کرد. هیچ‌کس از اینکه پاسپارتو نگاره را سفت و سخت بغل کرده بود، تعجب نمی‌کرد. هیچ‌کس به او حسودی نمی‌کرد. انگار اصلا وجود نداشت. کسی نمی‌دیدش.

***

شب‌ها، وقتی دیگر کسی از آن دوروبر رد نمی‌شد، پرده‌ها را می‌کشیدند و با هم حرف می‌زدند، یعنی فقط پاسپارتو بود که حرف می‌زد. یک‌ریز مثل بلبل شعر می‌خواند، متل و قصه تعریف می‌کرد، آواز می‌خواند، بغض می‌کرد و به زبان ایما و اشاره از عشقش به نگاره دم می‌زد. نگاره غرق فکرهای خودش بود و هیچ نمی‌گفت. انگار او هم پاسپارتو را نمی‌دید.

***

 یک شب، 2مرد نقابدار، که چشم‌هایشان هم رنگ نقاب‌هایشان بود، پرده‌ها را کنار زدند، شیشه پنجره را شکستند و آمدند تو. خرده‌ریزهای شیشه ریخت توی صورت پاسپارتو و یک چشمش را خون انداخت، مردها، نگاره را گرفتند. پاسپارتو چسبیده بود به نگاره و ولش نمی‌کرد. یکی از مردها با تکه‌ای از شیشه پنجره کوبید توی سر پاسپارتو. فرق سر پاسپارتو که شکافته شد، دیگر نتوانست مقاومت کند، دست و پاهایش شل شد و بی‌حرکت ماند. مردها نگاره را با خودشان بردند. نگاره در آخرین لحظه نگاهی به چشم دریده شده پاسپارتو انداخت و لبخندزنان دور شد.

پاسپارتو می‌خواست فریاد بزند و کمک بطلبد، ولی صدایش ته گلو خشک شده بود.

***

رئیس دادگاه پس از شنیدن آخرین دفاع پاسپارتو، گفت: سخنان شما محکمه‌پسند نیست و همه دلایل و شواهد حاکی از آن است که مرحومه نگاره را شما به قتل رسانده و جسدش را داخل دستگاه ریسایکل انداخته‌اید تا تکه‌تکه شود. به موجب این حکم شما نیز به دستگاه ریسایکل سپرده خواهید شد تا به‌همراه بقیه خرده کاغذها جهت بازیافت به کارخانه کاغذ‌سازی‌ منتقل شوید.

در آخرین لحظه، یکی از ماموران موزه به دادگاه آمد و شهادت داد که از روی کنجکاوی و یا برحسب تصادف نگاهی به مخزن دستگاه ریسایکل انداخته و هیچ پودررنگ و یا خرده‌کاغذهای رنگی‌ای که نشان از جسد نگاره داشته باشد، روی تل کاغذهای سیاه و سفید، نیافته است.

***

پاسپارتورا به همراه قابش، قاطی اشیای دورریختنی، کنار حیاط موزه چیده بودند. نم نم باران به همراه اشک‌های پاسپارتو، رنگ‌های چهره او را می‌شست و روی مقوای سفید پشت قاب، نقش‌های درهم و برهمی را نقش می‌زد.

***

پاسپارتو شب‌هایش را با خیال نگاره به روز می‌بافت.

* پاسپارتو کاغذی طرح‌دار یا ساده‌ای است که فاصله بین نقاشی تا چارچوب قاب را پر می‌کند.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :