3 روایت از بایزید بسطامی
1
منکری به امتحان نزد شیخ [ بایزید بسطامی] آمد و گفت: «فلان مسئله بر من کشف گردان.» شیخ، انکار در وی دید و گفت: «به فلان کوه، غاریست و در آن غار، یکی از دوستان ماست. از او سؤال کن تا بر تو کشف گرداند!»
منکر، برخاست و به آن غار رفت. اژدهایی دید، عظیم سهمناک. جامه نجس کرد و بیخود، خود را از آنجا بیرون انداخت و کفش در آنجا بگذاشت و همچنان خدمت شیخ آمد و در پایش افتاد.
شیخ گفت: «تو از هیبت «مخلوق»ی کفش نگاه نمیتوانی داشت؛ در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟»
2
بایزید، در پس امامی نماز میکرد. امام گفت: «یا شیخ، تو که کسبی نمیکنی و چیزی از کسی نمیخواهی، از کجا میخوری؟»
شیخ گفت: «صبرکن تا نماز، قضا کنم!»
گفت: «چرا؟»
شیخ گفت: «در پس کسی که روزیدهنده را نداند، روا نبود که نمازگزارند!»
3
یکی، بایزید را گفت: «دل، صافی کن تا با تو سخنی گویم!»
بایزید گفت: «30سال است که از حق، صافدلی میخواهم و هنوز نیافتهام؛ به یک ساعت، از برای تو، دل صافی از کجا آرم؟»