کِلک

از جلو خانه سروصدای زیادی بلند شد، انگار یکهو یکبار سنگ روی پلههای ایوان خالی کردند. ساختمان روی پیهاش لرزید و بعد دوباره همه چیز آرام گرفت. من با مامانم رو ایوان عقب ساختمان بودیم و نمیدانستیم درباره این سروصدا چه فکر کنیم. مامان ترسید که دنیا به آخر رسیده باشد و به من التماس کرد که دسته ماشین رختشویی را هرچه میتوانم تندتر بگردانم تا پیش از آنکه اتفاق ناگواری بیفتد، رختهای شسته مادام «ددلی» را رو طناب پهن کرده باشد.