![7کتاب گالینگور و فربه، 7کتاب شمیز لاغر](/img/newspaper_pages/1396/10/6WEN/9do3.gif)
7کتاب گالینگور و فربه، 7کتاب شمیز لاغر
![7کتاب گالینگور و فربه، 7کتاب شمیز لاغر](/img/newspaper_pages/1396/10/6WEN/9do3.gif)
یوسف علیخانی | نویسنده و مدیر نشر:
اینروزها همزمانی چند موضوع، فکرم را مشغول کرده؛ اول زمستانی که آمده و برف و باران کم دارد. پاییز هم که بیباران گذشت و خبری از آن همه توصیفهای شاعرانه و پرابر و باران نبود و مردیم از دود و آلودگی هوا و دستبهدعا هم که شدیم، پاییز به سر رسید اما باران به خانهاش نرسید.
بعد هم این سریال حضرت یوسف که هر شب دارد از یکی از شبکههای تلویزیونی پخش میشود و مدام هراس به جانمان میاندازد که 7گاو فربه و چاق آمدند و 7گاو لاغر و زپرتی را خوردند و بعد 7ساقه نزار آمدند و 7ساقه پرخوشه را خوردند و بعد برعکساش و... .
از یک طرف هم سالهاست درگیریم با این موضوع که برعکس گفتههای منتقدان و صاحبنظران که میگویند دوره رمانهای کتوکلفت و بالای 400صفحهای به سر رسیده و دوره مینیمالیسم است و مردم در اندکزمان باقیمانده زندگیشان فقط خیلی هنر کنند میتوانند یک داستان یکصفحهای و مثلا 77کلمهای را بخوانند (آن هم لابد به لطف تلگرام و اینستاگرام و...)، میبینیم که اتفاقا کتابهای بالای 500صفحه، دارد میفروشد و جولان میدهد و کتابهای لاغر نویسندههایی مثل خود من توی قفسههای کتابفروشیها باد کردهاند و کسی حتی آنها را برنمیدارد ورق بزند؛ چه برسد به خواندنشان.
یک بار داشتم با یک پیرناشر صحبت میکردم که الان باید جلوی اسمش «زندهیاد» بنویسیم. دلخوریام را از یکی از کتابفروشیهای معتبر گفتم و اینکه هیچوقت نشده که توی ویترینش از کتابهای ما هم بگذارد؛ برای من و مش روزگار حتی.
بلند خندید و گفت: «چه انتظاری داریها»! گفتم: «چطور؟»
گفت: «این کتابفروشی فلانقدر قیمت دارد. هر چند متر هست، مهم نیست؛ مهم، ویترینش است. باید قیمت آن کتابفروشی را بر اساس تعداد کتابی که توی ویترین جامیگیرد محاسبه کرد و قاعدتا یک کتاب وقتی در ویترین قرار میگیرد یعنی فلان مبلغ از پول کتابفروشی را دپو کرده است. کتابفروش قاعدتا کتابی را توی ویترین میگذارد که خواهان دارد و دنبالش میآیند. «قربونش برم»، کتابفروشیها هم که در یک راسته کنار هم هستند؛ کتابفروش برای اینکه مشتری را به داخل کتابفروشیاش بکشاند، مجبور است آن کتاب معروف را بگذارد پشت ویترین و بعد هم روی یک برگه بنویسد: فلان کتاب رسید».
سالها قبل هم که با یکی از ناشران مطرح صحبت میکردم، گفتم: «فلانی! خبری از کتابم در غرفهات نیست! حتی نیاوردهای تا نمایشگاه کتاب تهران؟» اول گشت. گشت و گشت و گشت و وقتی پیدا نکرد، ضربه کاری را زد و گفت: «آقاجان چه انتظاری داری؟ 2متر جا به من دادهاند؛ به جای اینکه کتاب 1500تومانی تو را بیاورم در این دومتر جا، خب معلوم است که کتاب 10هزار و 500تومانی را میآورم. از کتاب تو نهایت 300تا تکتومان گیر من میآید و از کتاب پرفروش، حداقل 3هزار تومان».
البته که این قیمت مال خیلی سال قبل است؛ الان فکر کن یک کتاب 10هزار تومانی سودش بیشتر است یا یک کتاب 36هزارتومانی!
بگذریم. فکرم مشغول خواب پادشاه مصر بود از صبح با دیدن این زمستان عجیب!
2سال بعد از این واقعه، شبی فرعون خواب دید که کنار رود نیل ایستاده است. ناگاه 7گاو چاق و فربه از رودخانه بیرون آمده، شروع به چریدن کردند. بعد 7گاو دیگر از رودخانه بیرون آمدند و کنار آن 7گاو ایستادند ولی اینها بسیار لاغر و استخوانی بودند. سپس گاوهای لاغر، گاوهای چاق را بلعیدند. آنگاه فرعون از خواب پرید. او باز خوابش برد و خوابی دیگر دید. این بار دید که 7خوشه گندم روی یک ساقه قرار دارند که همگی پُر از دانههای گندم رسیده هستند. سپس 7خوشه نازک دیگر که باد شرقی آنها را خشکانده بود، ظاهر شدند. خوشههای نازک و خشکیده، خوشههای پُر و رسیده را بلعیدند. آنگاه فرعون از خواب بیدار شد و فهمید که همه را در خواب دیده است (تورات).
ای یوسف! ای مرد راستگو! نظرت درباره این خواب که 7گاو لاغر، 7گاو فربه را میخورند و نیز 7خوشه سبز و [7خوشه] خشکیده دیگر چیست؟ تعبیرش را بگو تا نزد مردم برگردم و آنان از تعبیر این خواب عجیب آگاه شوند. یوسف گفت: «7سال پیدرپی میکارید، پس محصول این سالها را ـ جز اندکی که میخورید ـ در خوشهاش واگذارید. پس از آن، 7سال سخت میآید که آنچه را برای آن [سالها] از پیش نهادهاید ـ جز اندکی را که ذخیره میکنید ـ همه را خواهند خورد. پس از آن، سالی آید که مردم در آن به آسایش و وسعت و فراوانی نعمت میرسند (قرآن).
حالا مغزم بین زمستان و خشکسالی و کتابنخوانی دارد میچرخد و نمیدانم چه در پیش داریم.