• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 9 آبان 1397
کد مطلب : 36026
+
-

دلهره‌های شیبانی

روایت
دلهره‌های شیبانی


فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
ساعت هشت‌و‌نیم صبح بود. آقای شیبانی روی مبل دونفره چسبیده به اُپن آشپزخانه خانه شصت‌وچهارمتری‌اش با خودش کلنجار می‌رفت که دست‌کم چهل دقیقه دیگر بخوابد. مثل خوابگردها از این دنده به آن دنده می‌شد و هر چه می‌خواست ذهنش را از فکرهای اضافه خلاص کند، بی‌فایده بود. از سر شب مدام به این فکر کرده بود که اگر یکهویی وسط‌های ‌ماه مریض شود و در خوش‌بینانه‌ترین حالت سرماخوردگی مختصر یقه‌اش را بگیرد، چه خاکی بر سرش بریزد. با خودش عهد کرده بود که برای سرماخوردگی دکتر نرود و خودش را ببندد به لیموشیرین و شلغم، ولی اگر پسرش و بعد هم دختر کوچکش سرما می‌خوردند، چه می‌شد؟ بعد لابد زنش هم مریض می‌شد و غوز بالای غوز بود. هیچ‌هیچ باید بالای 100هزارتومان پول دوا و درمان می‌داد.

شیبانی روی مبل دونفره به پهلوی چپ چرخید و همینطور که پلک‌هایش روی هم بود، دست دراز کرد و از روی اُپن آشپزخانه موبایلش را برداشت. یکی از پلک‌هایش را باز کرد و دوباره
اس‌ام‌اس حساب‌بانکی‌اش را خواند.

384هزارتومان تا آخر ماه. آن یکی پلکش را هم باز کرد. با انگشتان دستش شمرد. درست 14روز تا سر برج که حقوق بگیرد، مانده بود. اگر دسته‌جمعی مریض می‌شدند و خودش قید دکتر را می‌زد، باز هم با حق ویزیت و پول شلغم و لیمو و مخلفات سوپ، با صرفه‌جویی صد و پنجاه، شصت تومان آب می‌خورد. روی مبل به پهلو غلتید. خمیازه کشداری کشید. از پشت یخچال صدای وِز وِزی کشدار می‌آمد. به فکرش آمد اگر نرسیده به سر برج، موتور یخچالش بسوزد، چه گِلی به سرش بزند.

عمر یخچال را حساب کرد؛ 6 سال و 9ماه. احساس کرد صدای وِز وِز بیشتر شده است. صدا راه کشیده بود تو سر و کله و منخزین‌اش. دلهره گرفت. ته حلقش خشک شد. نشست توی مبل. خم شد روی اُپن و اندام تکیده و استخوانی‌اش را خماند تا پشت یخچال. گوش کوچکش را چسباند به بدنه گرم یخچال. صدا بیشتر شده بود. هراسی وحشت‌انگیز به جانش نیش می‌زد. دوباره برگشت سر جایش روی مبل و در نوعی پریشانی بی‌ارادی و ملال،  دو‌مرتبه دیگر همان کار را تکرار کرد؛ خمیدن روی اُپن و گوش خواباندن روی بدنه یخچال. صدای موتور سه‌برابر شده بود.

اگر موتور یخچال عیب می‌کرد، بدتر از مریض‌شدن خودش و بچه‌ها بود. آرزو کرد مریض شوند؛ همه‌شان از دم. شیبانی می‌دانست اگر موتور یخچال بسوزد، سیاه‌روز است. صدای موتور چهار، پنج برابر شده بود. از روی مبل بلند شد و دوباره خم شد روی اُپن. این بار گوش سمت راستش را چسباند به بدنه یخچال. صدا ده برابر شده بود. از ته دل آرزو کرد جای موتور یخچال همه‌شان مریض شوند؛ این‌طوری صرفش بیشتر بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید