• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
پنج شنبه 26 مهر 1397
کد مطلب : 34599
+
-

شبلی و دو کودک

شبلی و دو کودک

 شبلی در مسجد رفت تا نماز بخواند و کمی بیاساید. در آنجا کودکان سرگرم‌خواندن بودند. از قضا دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند. یکی پسر توانگری بود و دیگری پسر فقیر. وقت غذاخوردن رسید. پسر توانگر حلوا می‌خورد و پسر فقیر نان خشک. چون پسر توانگر پاره‌ای حلوا خورد، پسر فقیر رو به او کرد و از او حلوا خواست. کودک توانگر گفت: «اگر می‌خواهی که پاره‌ای حلوا به تو بدهم باید سگ من باشی و مثل سگ پارس کنی.» کودک بیچاره پذیرفت و هر بار که پارس می‌کرد، پاره‌ای  حلوا می‌گرفت. شبلی که شاهد این ماجرا بود بسیار متأثر شد و به گریه افتاد. مریدانش از او پرسیدند: «چه شده ‌ای شیخ، چرا گریانی؟» شبلی گفت: «ببینید که خرسندی و آزمندی با مردم چه می‌کند. اگر آن کودک فقیر به همان نان خشک خود قناعت می‌کرد و به حلوای او طمع نمی‌بست،‌سگی مثل خود نمی‌شد.»
قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاوس ابن اسکندر

این خبر را به اشتراک بگذارید