قصههای کهن
عزیزی در چله
عزیزی در چلّه نشسته بود برای طلب مقصودی.
به وی ندا آمد که «اینچنین مقصود بلند به چلّه حاصل نشود. از چلّه برون آی تا نظر بزرگی بر تو افتد، آن مقصود تو را حاصل شود.»
گفت: «آن بزرگ را کجا یابم؟»
گفت: «در جامع.»
گفت: «میان چندین خلق او را چون شناسم که کدام است؟»
گفتند: «برو. او تو را بشناسد و بر تو نظر کند. نشان آن که نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی، بدانی که او بر تو نظر کرده است.»
چنان کرد: ابریق پرآب کرد و جماعت مسجد را سقایی میکرد و میان صفوف میگردید. ناگهانی حالتی در وی پدید آمد. شهقهای (نعرهای) بزد و ابریق از دست او افتاد. بیهوش در گوشه ماند.
خلق جمله رفتند.
چون به خود آمد خود را تنها دید. آن شاه را که بر وی نظر انداخته بود آن جا ندید اما به مقصود خود برسید.
فیهمافیه - مولوی
در همینه زمینه :