قصههای کهن
صوفی و عسلفروش
روزی صوفی از شهر بغداد میگذشت،صدای مردی عسلفروش را شنید که میگفت: من عسلهایم را به قیمت ارزان میدهم. صوفی به آن مرد گفت: عسلهایت را به قیمت هیچ هم میدهی؟
فروشنده عصبانی شد و گفت: قیمت هر چیزی را باید پرداخت. تو چه کسی را میشناسی که در ازای هیچ، چیزی به تو بفروشد. ناگهان ندای سروش غیبی رسید که خطاب به صوفی گفت: به درگاه ما بیا که ما به هیچ تو هم چیز زیادی خواهیم داد.
رحمت خداوند مانند آفتابی شامل تمام ذرات خواهد شد.
منطقالطیر