• سه شنبه 25 آذر 1404
  • الثُّلاثَاء 25 جمادی الثانی 1447
  • 2025 Dec 16
دو شنبه 24 آذر 1404
کد مطلب : 268984
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/7LplO
+
-

چشم‌هایم هنوز به در است

شهید سردار سیروس مرادی حامی برادر ناشنوایش بود

گزارش
چشم‌هایم هنوز به در است

سیده کلثوم موسوی| خبرنگار

بین مزارهای متبرک شهدا قدم می‌زدم و می‌دیدم چه غوغایی سر هر مزار برپاست. همانطور که فاتحه می‌فرستادم نگاهم کمی دورتر رفت و خانم و آقای عزاداری را دیدم که با ایما و اشاره صحبت می‌کردند. به مزار که رسیدم خواندم شهید سردار سرتیپ دوم پاسدار سیروس مرادی‌رحیم‌آبادی، دوم تیر‌ماه 1404براثر حمله رژیم صهیونیستی آسمانی شد. مرد ناشنوا بود و همسرش سخنان او را برایم ترجمه می‌کرد. همین امر باعث شد تا با این برادر شهید به کمک همسرش گفت‌وگو کنیم.

روزی که سیروس جواب نداد
مثل هر روز سردار رحیم‌آبادی به محل کار رفت. همسرش تهران نبود و برای مسافرت به شهرستان رفته بود. او هر چه با سیروس تماس می‌گیرد جواب نمی‌دهد. با پسر بزرگشان ابوالفضل که 20 سال دارد تماس می‌گیرد و می‌گوید: «هر چه با پدرت تماس می‌گیرم جواب نمی‌دهد.» ابوالفضل به محل کار پدر می‌رود و می‌بیند آنچه نباید می‌دید. موشک اسرائیل به پادگان سیدالشهدا اصابت کرده و همه زیر آوار مانده‌ بودند. تلاش می‌کند شاید بین آن همه خاک و آوار پدر را پیدا کند اما نیروهای حاضر در محل به او اجازه نمی‌دهند. ناچار به خانه برمی‌گردد و جریان را برای برادرهایش امیرعلی و امیرمحمد که از او کوچک‌ترند تعریف می‌کند و به مادرشان خبر می‌دهند که پادگان را زده‌اند. مادر به سمت تهران حرکت می‌کند، 3 روز بیقراری و بی‌خبری و تلاش برای پیدا کردن نشانه‌ای از همسرش، بالاخره در روز پنجم تیر‌ماه پیکر سردار سیروس مرادی را به خانواده تحویل می‌دهند. بهروز مرادی برادر شهید که از رفتن ناگهانی سیروس غمگین است، می‌گوید: «‌ پیکر برادرم را دور حرم حضرت عبدالعظیم طواف دادیم و همراه جمعیت زیادی تشییع و در قطعه 42گلزار شهدای تهران به خاک سپرده شد.»

گفت تو هم زائری و من هم خادمت
بهروز برادر شهید هم ناشنواست هم کم‌بینا، همسرش سیاره ترابی برای پیش بردن گفت‌وگو کمک می‌کند و صحبت‌های بهروز را ترجمه می‌کند: «‌برادرم یک سال از من کوچک‌تر بود. کاش من می‌مردم و این روز را نمی‌دیدم که برادرم نباشد. چشم‌هایم هر روز به در است تا سیروس از در بیاید. او همیشه به من سر می‌زد و مثل پدر مرا در آغوش می‌گرفت و نوازشم می‌داد، هر زمان می‌فهمید دست و بالم تنگ است کمک می‌کرد تا زندگی‌ام لنگ نباشد.»  قاب عکس برادر را در بغل می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «‌مرا کربلا برد. خودش هر ساله موکب داشت و اربعین را در کربلا خادم مردم بود. اما آن سال که مرا برده بود کربلا خیلی حواسش به من بود؛ چون نمی‌توانستم به‌خاطر کم بینایی‌ام کارهای شخصی‌ام را انجام دهم سیروس دستم را می‌گرفت و با همه سر شلوغی مرا رتق و فتق می‌کرد. به او گفتم: داداش ببخش باعث زحمت شدم تو خادم هستی و می‌خواستی بیشتر به زوار امام حسین(ع) کمک کنی، اما حضور من.... که نگذاشت حرفم تمام شود مرا در آغوش گرفت و نوازشم داد و گفت: تو هم زائر امام حسین هستی. کربلای آن سال برای من مثل بهشت بود.»

مثل برادرم بود
سیاره ترابی، زن‌برادر شهید مرادی، می‌خواهد کمی شوهرش به آرامش برسد رشته کلام را خودش به‌دست می‌گیرد و می‌گوید: «‌شوهرم آرایشگر بود اما از وقتی که بینایی‌اش دچار مشکل شد نتوانست سر کار برود به‌خاطر همین مسئله از جهت اقتصادی در مضیقه بودیم و برادرش به ما سر می‌زد و هر کمکی از دستش بر‌می‌آمد برای راحتی ما انجام می‌داد.» سیاره نگاهی به شوهرش که بیقرار است و مدام عکس برادر را در بغل می‌گیرد و گریه می‌کند، می‌اندازد و  ادامه می‌دهد: «‌الان شوهرم که حال روحی‌اش مساعد نیست. ‌یادم می‌آید چندین سال پیش داداش سیروس مسئول راهیان نور بود و ما را هم با خودش برد سمت کرمانشاه. آنجا می‌دیدم، چگونه به دیگران کمک می‌کرد. مثل برادرم بود.»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید