بازگشت یانکیها به استعمار کهن
احیای استعمار آمریکایی یکی از نقاط عطف سند استراتژی امنیت ملی آمریکا در سال 2025است
سند «استراتژی امنیت ملی آمریکا» که اخیرا انتشار یافته است، واجد نکات مهمی درباره رویکرد دولت آمریکا در قبال تحولات بینالمللی در دوره ریاستجمهوری ترامپ است. در این سند زاویه نگاه واشنگتن به مناسبات جهانی توضیح داده شده و اینکه آمریکا باید در قبال غرب آسیا، اروپا، آفریقا، آسیای جنوب شرقی و... چه موضعی اتخاذ کند.
با این حال شاید بتوان «احیای دکترین مونرو» را ستون فقرات استراتژی امنیت ملی آمریکا در دوره ترامپ که این سند نیز بر آن صحه میگذارد، دانست. در بخشی از این سند آمده است: «پس از سالها غفلت، ایالات متحده دکترین مونرو را مجددا تأیید و اجرا خواهد کرد تا برتری آمریکا در نیمکره غربی را احیا کند و از سرزمین خود و دسترسی ما به جغرافیای کلیدی در سراسر منطقه محافظت کند». اما این دکترین بهدنبال چه بود و ترامپ چگونه در ۱۰ماه گذشته «نومونروگرایی» را بر سیاست خارجی آمریکا حاکم کرده است.
نقطه آغاز: تمرکز بر نیمکره غربی و پرهیز از دعواهای اروپایی (۱۸۲۳)
در دوم دسامبر۱۸۲۳، «جیمز مونرو»، رئیسجمهور وقت ایالاتمتحده،در نطق سالانه خود در نشست مشترک 2مجلس، جملهای تاریخی بر زبان آورد؛ جملهای که بعدها «دکترین مونرو» نام گرفت و بنیان سیاست خارجی آمریکا را برای بیش از یک قرن شکل داد. او اعلام کرد:
«ما در قبال اختلافات اروپاییان بیطرف خواهیم ماند؛ اما هر تلاش تازه از جانب کشورهای اروپایی برای استعمار و مداخله در سرزمینهای قاره آمریکا، در شمال یا جنوب این قاره، حمله به ایالات متحده تلقی خواهد شد و با دفاع مسلحانه و واکنش نظامی مواجه میشود.»
این سخن، نقشه جدیدی برای سیاست خارجی واشنگتن ترسیم کرد: تمرکز بر امنیت نیمکره غربی، و فاصلهگذاری از کشمکشهای قدرتهای استعماری اروپا.
پیامدهای مستقیم دکترین: یک قرن دوری از جنگهای اروپا
دکترین مونرو، آمریکا را بهمدت بیش از 100سال از ورود به مخاصمات جهانی بازداشت. واشنگتن با اتکا به بیطرفی، توانست از هزینههای جنگهای اروپایی فاصله بگیرد و انرژی و منابعش را صرف اقتصاد و توسعه نظامی کند. به همین دلیل:
تا میانه جنگ جهانی اول و دوم، آمریکا عملا خارج از صحنه نظامی اروپا بود.
فاصلهگیری از اروپا باعث شد ایالات متحده قدرت اقتصادی بیرقیب غرب شود.
این رویکرد زمینه را برای سبقت آمریکا از امپراتوریهای اروپایی فراهم کرد.
همین سیاست است که بعدها به نگاه «انزواگرایی» تعبیر شد و بسیاری از تحلیلگران، آمریکای شمالی و جنوبی را «حیاط خلوت» آمریکا نامیدند.
چرخش پس از جنگ جهانی دوم: از انزوا به مداخلهگرایی
پس از پایان جنگ جهانی دوم و آغاز جنگ سرد، مناسبات بینالمللی دچار دگرگونی عمیقی شد. در فضای رقابتی میان بلوک شرق و غرب:
آمریکا به بهانه مقابله با کمونیسم، سیاست مداخله در کشورهای مختلف را در پیش گرفت.
دکترین مونرو بهجای انزوا، به ابزار توجیه حضور نظامی در دیگر مناطق بدل شد.
در قرن بیست و یکم، حادثه حمله به برجهای دوقلو، توجیه جدیدی ایجاد کرد: مبارزه با تروریسم.
نتیجه این چرخش: 2حمله نظامی گسترده به افغانستان و عراق و توسعه شبکه مداخلات واشنگتن در سراسر جهان.
واکنش ملتها: شکلگیری نهضتهای انقلابی
مداخلات مداوم واشنگتن، زمینهساز شکلگیری موجی از مقاومت در نیمکره غربی شد:
انقلاب کوبا به رهبری چگوارا و فیدل کاسترو، یکی از نمادهای اصلی مقاومت ضدآمریکایی.
انقلاب بولیواری به رهبری هوگو چاوز، در اعتراض به سلطه سیاسی و اقتصادی آمریکا.
این حرکتها نشان داد که دخالتهای واشنگتن، نه امنیت که نارضایتی و انقلاب به بار آورده است.
دلیل بازگشت آمریکا به مونروئیسم در دوران جدید
یکی از عوامل مهم این بازگشت، هزینههای هنگفت شکستهای خارجی آمریکاست:
جنگهای افغانستان و عراق که ترامپ رقم آن را ۸تریلیون دلار اعلام کرد.
هزینههای حمایت از اوکراین در جنگ با روسیه که برخی برآوردها آن را بیش از ۵۰۰میلیارد دلار ذکر میکنند.
امتداد دخالتهای آمریکا در قرن بیست و یکم
دستاندازیهای آمریکا پس از پایان جنگ سرد کاهش نیافت، بلکه به شکل تازهای ادامه یافت:
کودتای ۲۰۰۹ هندوراس
بـرکــناری فرنـانـدو لـوگـو
(پاراگوئه – ۲۰۱۲)
عزل دیلما روسف (برزیل – ۲۰۱۶)
استعفای اجباری اوو مورالس
(بولیوی – ۲۰۱۹)
بحران جاری ونزوئلا و فشار بر دولت قانونی مادورو
در همه این تحولات، نشانههای آشکار دخالت مستقیم یا غیرمستقیم واشنگتن دیده میشود؛ از تحریک گروههای داخلی گرفته تا فشارهای دیپلماتیک و اقتصادی.
دکترین مونرو و توسعهطلبی آمریکا در نیمکره غربی
جنگ با مکزیک و تصرف گسترده اراضی (پیش از ۱۸۵۰)
تمرکز ظاهری بر «حفظ امنیت نیمکره غربی» خیلی زود به سیاست توسعه قلمرو تبدیل شد. آمریکا در نبرد با مکزیک:
نیمی از سرزمینهای مکزیک را تصرف کرد.
مناطق امروزین کالیفرنیا، نوادا، یوتا، نیومکزیکو، تکزاس، آریزونا، کلرادو و وایومینگ را تحت کنترل خود درآورد.
این رویداد، آشکارترین مصداق تبدیل دکترین مونرو به ابزار توجیه توسعهطلبی است.
جنگ آمریکا و اسپانیا (۱۸۹۸): کنترل مستعمرات اروپایی
در پایان قرن نوزدهم، آمریکا بهبهانه پایان استعمار اروپاییان، خود وارد جایگاه استعمارگر شد:
پورتوریکو و کوبا به اشغال آمریکا درآمد.
نفوذ واشنگتن در دریای کارائیب مستحکم شد.
پس از آن، ایالات متحده برای تثبیت سلطه منطقهای، مداخلات خود را گسترش داد.
تثبیت آمریکا در آمریکای لاتین (۱۹5۰–۱۹0۰)
در آغاز قرن بیستم، موجی از اشغال و دخالت نظامی رخ داد:
۱۹۰۳: تصرف بندر «گوآنتانامو» در کوبا و ایجاد نخستین پایگاه نظامی خارجی آمریکا؛ پایگاهی که هنوز بازگردانده نشده است.
۱۹۱۵تا۱۹۳۴: اشغال طولانی هائیتی بهبهانه «حفاظت از جوامع دور از وطن».
۱۹۱۶تا ۱۹۲۴: اشغال جمهوری دومینیکن، برای جمعآوری بدهیهای دولتی.
۱۹۸۹: حمله نیروهای ویژه آمریکا به پاناما برای تغییر حکومت و تسلط بر کانال استراتژیک پاناما.
این مداخلات، پایههای نفوذ بلندمدت آمریکا در آمریکای لاتین را تثبیت کرد.
ترامپ و بازگشت علنی به دکترین مونرو
در دوره ریاستجمهوری دونالد ترامپ، این خطمشی بار دیگر آشکارا اعلام شد. اقدامات او گویای تلاشی برای احیای کامل سلطه در نیمکره غربی بود:
ایجاد تنش با کانادا و مکزیک
تلاش برای تغییر نام «خلیج مکزیک» به «خلیج آمریکا»
تلاش برای خرید جزیره گرینلند
عملیات دریایی در کارائیب به بهانه مبارزه با قاچاق
تقابل مستقیم با دولت مشروع ونزوئلا و حمایت از مخالفان مادورو
این اقدامات نشان میدهد که ترامپ، دکترین مونرو را به شکل استاندارد سیاست خارجی آمریکا احیا کرده است.