
نیکی کن و در دجله انداز

متوکل خلیفه، غلامی بسیار خوب و هنرآموخته و محبوب، بهنام فتح داشت و درصدد برآمد به او شنا کردن بیاموزد. پس به دستورش دریانوردان بهکار آموزش دادن فتح مشغول شدند. فتح هنوز کمسنوسال بود و در شناگری تسلط پیدا نکرده بود، اما به اقتضای سن کمش، وانمود کرد که آن را یاد گرفته است. یک روز، تنها و بدون کمک و نظارت استادان خود در آب پرید تا شنا کند، اما از عهده جریان تند آب برنیامد و آب او را با خود برد. چند لحظهای گذشت تا آنکه فتح دست در یکی از حفرههایی که بهوسیله آب در کنار رود ایجاد شده بود، زد و به آن پناه برد و 7روز آنجا ماند. همه گمان میکردند فتح غرق شده. روز اول که به متوکل خبر دادند، بهشدت غمگین شد و دریانوردان را فراخواند و گفت: «هرکس جسد فتح را بیابد و بیاورد هزار دینار به او پاداش خواهم داد.» ملاحان بالاخره او را زنده پیدا کردند و به نزد متوکل آوردند. متوکل بسیار شاد شد و دستور داد که برای فتح طعام بیاورند، اما فتح گفت: «من سیرم.» متوکل گفت: «مگر از آب دجله سیری؟» فتح گفت: «نه. من در این 7روز گرسنه نبودم؛ چون هر روز 20قرص نان در طبقی، روی آب میآمد و من از آن میخوردم. بر هر نان نوشته شده بود محمدبن حسین اسکاف.»
به دستور متوکل در شهر جار زدند و این شخص به دربار آمد و گفت: «من آن کسی هستم که نانها را در رود میانداخت.»
متوکل گفت: «دلیلت چیست؟»
گفت: «دلیلم این است که روی هر نانی نام من نوشته شده بود: محمدبن حسین اسکاف.»
از او پرسیدند: «چند وقت است که چنین میکنی؟»
گفت: «یک سال.»
متوکل پرسید: «غرض تو از این کار چه بود؟»
گفت: «شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد؛ از من جز این کار نیک، نیکی دیگری برنمیآمد. آنچه توانستم انجام دادم تا که چه نتیجهای بهبار میآورد.»
متوکل گفت: «آنچه شنیدی، کردی و ثمره کار خوبی که کردی بهزودی مییابی.»
پس بهدستور متوکل، پاداشی بسیار گرانبها به او بخشیدند.