• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
پنج شنبه 18 مرداد 1397
کد مطلب : 26381
+
-

همیشه راهی هست تا حال افسرده ما را چون احوال شکوفه و سیب کند

همیشه راهی هست تا حال افسرده ما را چون احوال شکوفه و سیب کند

فریدون صدیقی

همیشه راهی هست تا دست شما را در دست کسی بگذارد که مثل هیچ‌کس نیست تا حال شما را که اندکی افسرده‌تر از باغ‌های پاییزی است متبسم چون شکوفه و سیب کند.
همیشه راهی هست تا شما را از بریده‌راه گمشده به جاده اصلی برساند. باور کنید این را همه مادران چشم‌انتظار باور دارند و همه کودکانی که برای اولین‌بار پابه‌رکاب سه‌چرخه شده‌اند هم می‌دانند؛ یعنی روزگار راه‌ها را به روی همه بردباران می‌گشاید. 
خانم شین می‌گوید: بچه بودم شباهنگام از طبقه دوم تخت افتادم، ضربه مغزی شدم، مدتی بیهوش بودم‌.وقتی بیدار شدم شب بود، بعدها هم همیشه شب بود و من برای همیشه تاریک شدم، پس چشم‌بسته پا به مدرسه گذاشتم تا رسیدم دانشگاه و ادبیات زبان انگلیسی. ترم پنجم بودم که با آقای قاف آشنا شدم. دیدار ما در شب بود چون او هم نابینا بود. او ترم آخر کارشناسی‌ارشد بود. حالا خانم شین و آقای قاف 2فرزند دارند که درخشان‌تر از روز هستند. فرض کنید نامشان دارا و سارا. سارا اول دبیرستان و دارا سوم دبستان است. من آنان را نه در روز که زیر چلچراغ یک مهمانی دیدم و فهمیدم رنج اگر تلخ است اما پایان شیرینی دارد. خانم شین و آقای قاف زبان درس می‌دهند. درواقع یک‌جورهایی کلاس زبان دارند. 2نفر از مدرسان کلاس نقص عضو دارند اما چنان بلبل، قناری‌خوان و گوشنواز هستند که شاگردان مسحورند. یک نفر دیگر از همکاران چند درصدی بینایی دارد؛ آقای میانسالی که کار دفتری می‌کند و با دست‌دادن با زبانجویان می‌داند صاحب دست چه کسی است. فریدون یا بهروز، هادی و یا بیژن؟ همه این اطلاعات را آقای قاف با من در میان می‌گذارد چون می‌داند آشنایی با راز موفقیت دیگران حال مرا سیب می‌کند؛ راز آنانی که می‌دانند اقبال به کسانی تعلق دارد که آن را می‌سازند، نه آنان‌که پیدا می‌کنند. پس به وقت پیروزی، خستگی را احساس نمی‌کنند حتی اگر برای رسیدن به دوست به جای یک قدم چند قدم بردارند در حالی که می‌دانند خانم یا آقای دوست هنوز راه نیفتاده است؛ درست مثل یک رودخانه پرخروش که می‌داند قدرت او از جویبارهایی است که به تدریج به او پیوسته‌اند.
نه صحرایی، بگیرم دامن تو
نه دریایی، بپوشانم تن تو
تو آن صیدی که شیر بیشه عشق
بیابانی شد از رم‌کردن تو
آن هزار سال پیش، یعنی مثلا 50سال دور که روزگار، باوفا و آسمان ،آبی‌تر از وسط‌های دریای خزر بود، درست در آن ایام که مردمان بسی ساده بودند و روبوسی‌ها بوی قرص نعناع و گلسرخ می‌داد. آنگونه که دوپر گوجه‌فرنگی در آغوش 2قاچ خیار بوته و چند برگ جعفری با لطفی از نمک، خوردن را لذیذ و نوش‌جان می‌کرد. آری آری در آن روزگاران همه مردم می‌دانستند راه میانه، راه طلایی است اما مسئله این بود که گاه نه راه اصلی و نه بریده راه در دسترس نبود چه برسد به راه طلایی. با این همه مردم عمیقا خبر داشتند همیشه راهی هست؛ یعنی هزار در هم بسته باشد، بالاخره دری باز می‌شود تا آنان را به راهی برساند تا طی‌طریق کنند. وقتی چشمان کاک کریم بسته شد خودش بی‌خبر بود؛ یعنی با اینکه در روز به دنیا آمده بود، دنیا برایش اصلا دیدنی نبود و با روشنایی هیچ نسبتی نیافت،پس باید چشم‌بسته می‌آموخت حتی در غیبت خط بریل در سنندج سا‌ل‌های دور و او آموخت و سینه مالامال معانی و مفاهیم آسمانی شد؛ حافظ قرآن کریم با صدایی گرم و پرطنین و آمیخته به سوزی عجیب که وقتی می‌خواند من که جوان‌تر از جوانی بودم بی‌اختیار بغض می‌شدم چون چیزی در من می‌گذشت که بی‌مثال بود؛ مثل شوق پرنده‌ای جامانده از سفر که خود را به یاران کوچ‌رو می‌رساند؛ مثل رودخانه‌ای که سر بر بالین دریا می‌گذارد یا مردی که در غبار گم شده باشد و ناگهان از 
زیر باران آید.
آغوش درخت، خنده‌زار من و توست
از جوش جوانه، بوسه‌بار من و توست
وقتی به بهار عشق برمی‌گردیم
دو قلب درشت، یادگار من و توست!
حالا و اکنون با وجود آنکه راه‌های بزرگ، صاف و هموار است اما جوانان امروز راه‌های نرفته را دوست می‌دارند؛ پس اغلب خود را در بن‌بست و در بیراهه می‌بینند اما راست این است که همیشه راهی هست؛ یعنی راهی منتظر شماست و یا به قول یکی از همین جوانان، هدف، راه را می‌سازد و من در ادامه می‌گویم اما دوستان عزیزتر از نسیم و باران یادتان باشد هیچ‌گاه راه قدیمی را به خاطر راه نو گم نکنید. دانای 40سال و اندی می‌گوید همه کارآفرینان این روزگار همان سازندگان راه‌های نو به‌نو هستند که بی‌شمارند که ما اینجا و آنجا آنان را می‌بینیم، می‌شنویم یا می‌خوانیم و از شوق این همه ابتکار و ابداع حالمان بهاری می‌شود. همین خانم سیب 27ساله و این آقای انار 31ساله که هر دو درس خوانده هستند و در همین آشفته‌بازار ارز، سکه و دلار و اغتشاش روانی مردمان آرام‌جو، دلبسته و حلقه‌بند شده‌اند، به میمنت این عاشقی خالق کسب و کاری شده‌اند که جز خود، 6 نفر از دوستان کار گم‌کرده را سرکار گذاشته‌اند. راست این است تفکر موجب خردورزی می‌شود، خرد موجب تدبیر و هر تدبیری شروع یک راه است؛ این را همه می‌دانند. نگاه کنید به آفتابگردان که از طلوع تا غروب چه گردش پرکرشمه‌ای دارد که زنبورها و پروانه‌ها از این راه و رسم بسی شعف‌ها و لذت‌ها می‌برند آنگونه که با هم به مهمانی گلزار می‌روند.
بی‌ابر چشم آسمان اشکی ندارد
من پاره‌پاره می‌شوم، تا او ببارد
صحرای مه‌آلود مهتابم که مجنون
 بر شانه‌های بید من سرمی‌گذارد
 

این خبر را به اشتراک بگذارید