• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
پنج شنبه 11 مرداد 1397
کد مطلب : 25389
+
-

فردا را از دست ندهید

خانم سیب، آقای انار و کودکی به نام ایران!

فریدون صدیقی

آهسته آمد و نرم سینه‌نواز شد و رفت. بلند بالا بود با موهای لَخت و عینک دودی؛ یعنی خوش‌تیپ بود در میان جمعیتی که خوش‌تیپ کم‌داشت؛ در پیاده‌راه خیابانی که غروب تب‌کرده می‌خواست سر بر بالین شب بگذارد.

آقای تیپ در آنی سینه‌نواز شد و رفت و من نیمرخ شدم تا دوباره ببینمش و دیدم ترک موتوری نشست و چون باد ناپدید شد و همان لحظه به دلم افتاد نکند. پس دست راستم به‌سوی سینه چپ رفت و همانجا ماند؛ چون جیبم خالی بود؛ تلفن همراهم مرا ترک کرده بود. به‌گمانم آقای تیپ دیده بود که تلفنم سر از جیبم درآورده است و دیده بود من ضعیف‌تر از شاخه بید با نسیمی می‌شکنم، پس چنان کرد تا من مالباخته سربه‌زیر نیمکت‌نشین پارک شوم. حالا غروب اسیر شب شده بود و من عرق کرده اقرار می‌کنم عجب آدم ساده‌ای هستم که سینه به‌ سینه و با نرمش دستی که هنرش تردستی است همراهم را از دست دادم؛ رفیقی که همیشه با من بود و هم او بود که اولین پیام شادی‌ام را به محضر دوست رساند؛ هرجا که شما باشید دنیا هم آن‌جاست پس اجازه دهید پیش پایتان سهمی از دنیا داشته باشم! 

یادم می‌آید به‌خوبی یادم می‌آید سالی دور که حال روزگار توت قرمز گلاب‌دره بود اولین پیام تلخ را در روزی فرستادم که برف پولک‌پولک می‌آمد، کلاغ‌ها سفیدپوش بودند و من یخ‌زده رفتن کسی بودم که قرار نبود برود اما بی‌خداحافظی رفت. او از جمله چندتن دزدان عمر من بود پس من پیام نوشتم؛ تو ممکن است حالا آدم خوش‌وقتی باشی اما فکر نمی‌کنم خوشبخت باشی چون اعتماد کسی را شکسته‌ای که مثل هیچکس نیست، بعدهای بعد پاسخ داد

دور از تو
به‌شدت احساس خلأ می‌کنم
غربتی جانکاه
و با تو
چه احساس دلگرم‌کننده‌ای دارم
برای فرار 
آن هزار سال پیش هم دزدان کم نبودند گرچه اغلب بامرام بودند؛ سارقان خانه، مغازه، دوچرخه، چرخ‌خیاطی حتی سارقان سیب و گلابی از باغ‌های دامنه آبیدر سنندج یا گردو و زرد‌آلوی دره‌صلوات‌آباد. خود من در آستانه نوجوانی دستم کژ می‌شد و مژ می‌شد گردو و زردآلو می‌چید حتی یک‌بار در بقالی کاک‌صالح در خیابان نفت سیاه همان سنندج یک دانه انجیر خشک دزدیدم. راست این است در آن سال‌های دیر و دور که دوست خوب در روز بد شناخته می‌شد، بودند سارقان اعتماد که دل‌شکن می‌شدند چون نمی‌دانستند دل‌شکستن هنر نمی‌باشد پس نزاع سرمی‌گرفت و من که از پدر شنیده بودم دعوا و دریا را باید از دور دید ترس خورده شکستن شیشه اعتماد را تماشا می‌کردم.
پدر می‌گفت یادت باشد وقتی خاموشی اختیار می‌کنید عاقل شمرده می‌شوید اینگونه بود که من اغلب سکوت بودم و یا مثل کفشدوزی که از لای خوشه انگور زمین می‌افتد، زمین‌گیر می‌شدم؛ مثل انجیری که قبل از چیدن در دست رویا می‌افتد؛ مثل باران وسط تابستان که چتر را غافلگیر می‌کند.

خانوم ماه
بیدار نشسته تو آسمون
خانوم کوچولوی پیر
تو گهواره جنبونش
با یه کلاف نور کم‌رنگ
و سوزنای نقره‌ای
شبو می‌بافه

حالا و اکنون که روزگار دروغ‌هایی می‌گوید که باورپذیرتر از راست است تا جایی که آقای انار و خانم سیب به قرمز و سبز بودن خود شک می‌کنند و هندوانه از خجالت سپید می‌شود. آری آری در چنین زمانه نامردی معلوم است که سرانه سرقت هر روز بیشتر از دیروز است؛ مثلا در سال 95 در استان البرز به ازای هر 61 نفر یک سرقت، در تهران، در برابر هر 63 نفر و در کردستان هر 486 نفر یک سرقت انجام شده است و بی‌گمان در سال 96 سرقت‌ها دست‌کم بین 7 تا 10درصد افزایش داشته است. 

آقای روزنامه‌نگار می‌گوید از قریب 600 هزار سرقت در سال 95 دست‌کم 36درصد در تهران، 12درصد در خراسان‌رضوی، 8درصد در البرز، 5/5 درصد در خوزستان و... انجام شده است.

آمار‌ها می‌گوید به ازای 136نفر جمعیت کشور یک سرقت صورت می‌گیرد. دزدی لوازم خودرو با 40درصد و منزل 14درصد بالاترین نوع سرقت‌ها را به خود اختصاص داده‌اند.

بانوی محترم و مجردی که 2فرزند والا مرتبه و خدوم دارد می‌گوید امان و صد امان از سرقت اعتماد که گیسوی آدمی را یکشبه سپید می‌کند و دختری چون شکوفه و جوان‌تر از بادام میانسال می‌گوید: باورش کردم از بس درستکار بود چون رفتارش عین گفتارش بود حتی پدر هم او را باور کرد و در این خوش‌باوری‌ها بود که 43 میلیون تومان پول و اموال ما را مال خود کرد و ناپدید شد و بعدها که در کانادا پیدا شد پیام داد؛ تشریف بیاورید همین‌جا بگیرید.
اما راست این است در روزگاری که ما به‌جز دوست‌داشتن یکدیگر، بوسیدن روی ماه بچه‌ها و قدم زدن در بحر تفکر کوچه‌باغ‌ها و پارک‌ها کاری از دستمان برنمی‌آید، سعی کنیم نه به‌خاطر آفتاب نه به‌خاطر مهتاب که به‌خاطر همه مادرانی که همواره و همیشه‌ها دلواپس بچه‌هایشان هستند به آفتاب سلامی دوباره کنیم و با مهتاب قدم بزنیم در پیاده‌‌راه خاطره‌ها تا زنده بودن، زندگی ما را به دست دزدان ندهد. یادمان باشد همین لحظه خون در رگ ما می‌دود تا به صبح فردا برسیم. پس لطفا فردا را از دست ندهید آقای انار، خانم سیب و کودکی به نام ایران!

تکیه داده به دیوار
در آغوشی پرتب‌وتاب قفل شده‌اند
دوچرخه‌های‌مان


 

این خبر را به اشتراک بگذارید