• شنبه 30 فروردین 1404
  • السَّبْت 20 شوال 1446
  • 2025 Apr 19
دو شنبه 27 اسفند 1403
کد مطلب : 251656
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/xGQOB
+
-

مهمان سفره بی‌بی؛ به صرف نان و پنیر و یک لیوان چای

سفره‌افطاردرقطعه‌ای‌ازبهشت

زندگی
سفره‌افطاردرقطعه‌ای‌ازبهشت

رابعه تیموری- روزنامه‌نگار

هنوز هم دم افطار که می‌شود، بی‌بی دلش می‌خواهد اول یک لیوان چای بزرگ پرمایه برای سیداسحاق بریزد؛ یک استکان هم برای سیدمحمد. سیداسحاقش همیشه چای دوست داشت و ‌ماه رمضان بیشتر... سیدمحمد هم وقتی دهان روزه از سر کار برمی‌گشت، گوشش به صدای اذان بود تا زودتر گلویی تازه کند... از وقتی آنها رفتند، سر سفره‌های افطار چای به مادر مزه نمی‌دهد، لقمه‌های نان و پنیر هم خار می‌شوند و راه گلوی خشکیده‌اش را می‌بندند؛ آخر سیدمحمد از بچگی عاشق لقمه نان و پنیر بود؛ برای همین هم وقتی بی‌بی چشم به‌راهش بود، بارها و بارها سفره حضرت رقیه(ع) نذر کرد تا بتواند یک‌بار دیگر پسرکش را ببیند، بغل کند، ببوید، ببوسد... یک دل سیر... سیدمحمد بی‌بی هیچ‌وقت برنگشت، از سیداسحاق او هم فقط پیکری بی‌سر و بی‌دست برگشت. بی‌بی پیکر سیداسحاقش را در قطعه 50دفن کرده و مزار خالی سیدمحمد هم کنار مزار برادرش است.
ماه رمضان امسال بی‌بی هر شب جمعه پای مزار پسرها سفره افطاری پهن می‌کند و توی سفره نان، پنیر و سبزی می‌گذارد، با چای و خرما؛ آدم‌های زیادی هم مهمان و هم‌سفره‌اش می‌شوند.

عزیزکرده مادر
آخرین پنج‌شنبه سال است و در بهشت زهرا(س) جای سوزن انداختن نیست. قطعه‌50 شلوغ‌تر از دیگر قطعات است و مادرانی که دلتنگی از چشم‌های نجیب‌شان راه گرفته، خمیده و به زحمت مشغول صفا دادن و رفت و روب مزار پسرکان رعنای‌شان هستند. بی‌بی‌سادات همان دم ظهر که از راه رسیده، همراه دخترها سنگ مزار پسرها را پاکیزه کرده و حالا مشغول چیدن بساط چای است: دسته‌ای لیوان کاغذی و قاشق‌های چای‌خوری یکبار مصرف، قوطی قند و چای، نبات و شکر با سبدی پر از لیوان‌های شیشه‌ای شسته و برق افتاده که اگر کسی توی استکان کاغذی چای نخواست، لب تشنه از سر سفره بلند نشود. به سیدمحمد هم توی لیوان یکبار مصرف چای نمی‌چسبید؛ مادر همیشه دم افطار برایش توی لیوان فرانسوی دسته‌دار چای نبات درست می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌داند چقدر دل مادر برای سیدمحمدش تنگ شده؛ سیدمحمد پسر بزرگ بی‌بی بود و عزیزترین شان.

دلتنگی برادرانه
 تا غروب آفتاب چندان نمانده، بوی گلاب در قطعه50 پیچیده و شمع‌های روی مزارهای شسته و پاکیزه یکی یکی روشن می‌شوند. بی‌بی حواسش به همسایه‌های سیدمحمد و سیداسحاق هست و با بطری آب و گلاب لابه‌لای ردیف‌های 135و 136می‌چرخد تا اگر مزاری بی‌مهمان مانده، سرو رویش را صفایی عیدانه بدهد. سر راهش هم به دیدن آشنایان پا نگه می‌دارد و تعارف می‌کند: «افطار مهمان باشید، سر مزار سیدمحمد و سیداسحاق، قابل‌دار نیست، تبرک است.» تا برگردد دامادش همراه پسرانش سیدمهدی و سیدابراهیم و محمدرضا آمده‌ و سماور را هم روشن کرده‌اند. بی‌بی به دیدن محمدرضا که مشغول پهن کردن حصیر و روفرشی در گوشه‌وکنار مزار پسرهاست، یاد آخرین‌ماه رمضانی می‌افتد که برادرها کنار هم بودند. آن سال‌ ماه رمضان توی خرماپزان تیرماه افتاده بود و دم اذان فقط ته‌تغاری‌اش محمدرضا تاب و توان داشت که آتش بسوزاند و سر سفره افطار صدای سیداسحاق آرام و مهربان را درآورد. محمدرضا حتی در نان و پنیر بشقاب داداش شریک بود و می‌گفت: «باید مراقبت باشم پرخوری نکنی» سیداسحاق روزهای آخر 2پر گوشت روی استخوانش نشسته و خورد و خوراکش هم خوب شده بود. پسرک بی‌بی تازه به بر رسیده بود. حالا محمدرضا بیشتر از همه بچه‌های بی‌بی از مهمانان برادرها میزبانی می‌کند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید