ماجرای عجیب مغازهدار خیر و دزدی که عذاب وجدان گرفت
ماجرا بیشتر شبیه فیلمهای سینمایی است تا یک اتفاق واقعی؛ ماجرایی که نشان میدهد هنوز هم هستند آدمهایی که به جای مالاندوزی، بیشتر به فکر همنوعانشان هستند و همه تلاششان این است که بتوانند گره از مشکل یک گرفتار باز کنند. این اتفاقی است که چند روز پیش در تهران رخ داد و باعث شد سارقی با پای خودش به کلانتری برود، خودش را تسلیم کند و باعث شود که یک باند مخوف سرقت دستگیر شود، اما این اتفاق چگونه رقم خورد.
ماجرا از این قرار است که چند روز پیش، پسری که هنوز 20سالش تمام نشده قدم در یکی از کلانتریهای تهران گذاشت و گفت: «من دزدم». مجید از مأموران میخواست بازداشتش کنند، چرا که توبه کرده و عذابوجدان سرقتهایی که مرتکب شده، رهایش نمیکند. اما چه اتفاقی رخ داد که مجید توبه کرد؟
او در توضیح آنچه اتفاق افتاده بود، به مأموران گفت: مدتی قبل پدرم بدهی بالا آورد، بهخاطر چک برگشتی دستگیر شد و به زندان افتاد. من بهدنبال راهی بودم که بتوانم بدهی پدرم را پرداخت کنم و وقتی با یکی از بچههای محل به نام ناصر درددل کردم، او به من پیشنهاد عجیبی داد. ناصر میگفت که با سرقت میتوانم پول خوبی دربیاورم و پدرم را از زندان آزاد کنم.
مجید که در آن زمان تصور میکرد تنها راه آزادی پدرش سرقت است، قبول کرد که وارد کار خلاف شود اما هیچ تجربهای نداشت. او میگوید: ناصر و دوستانش یک باند سرقت از منازل داشتند. او به من گفت که اول باید از دله دزدی شروع کنم و چند هفته که این کار را کردم و حرفهای شدم، مرا وارد باند میکند. پس از آن من مجبور بودم راهی مغازهها شوم و نوشابه، سیگار، خوراکی و همهچیزهایی که ناصر و همدستشان برای دورهمی نیاز داشتند سرقت کنم. من وارد مغازهها میشدم و لوازم مورد نیاز را زیر پیراهنم قایم میکردم و وقتی مغازه شلوغ میشد، مخفیانه از آنجا خارج میشدم و فرار میکردم. دلهدزدیهای مجید ادامه داشت تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی رخ داد. آن روز مجید به درخواست ناصر راهی یک مغازه شده بود تا برای اعضای باند سرقت نوشابه تهیه کند. او توضیح میدهد: چند قوطی نوشابه داخل کاپشنم جاسازی کردم اما درست وقتی میخواستم از مغازه خارج شوم، صاحب مغازه صدایم کرد و یک کیسه به من داد و گفت این را با خودت ببر. داخل کیسه موادغذایی بود و فهمیدم که صاحب مغازه متوجه من شده که در حال دزدیدن نوشابه بودم. همان لحظه حال عجیبی به من دست داد. از خودم بدم آمد و دچار عذاب وجدان شدم. به مغازه برگشتم و به صاحب مغازه گفتم که من دزد نیستم و بهخاطر پدرم مجبور شدم این کار را انجام بدهم. صاحب مغازه که حرفهایم را شنید، گفت که خودش خیر است و خیران زیادی را هم میشناسد. او از من خواست دست از سرقت بردارم و تلاش میکند با کمک بقیه خیرین، بدهی پدرم را پرداخت و او را آزاد کند. با شنیدن حرفهای این مرد، عذاب وجدان سرقتهایی که انجام داده بودم، آنقدر بیشتر شد که تصمیم گرفتم به کلانتری بیایم و خودم را معرفی کنم. با اعترافات مجید، تیمی از مأموران پلیس زیرنظر بازپرس دادسرای ویژه سرقت وارد عمل شدند و توانستند اعضای باند سرقت از منازل را دستگیر کنند. آنها در بازجوییها به چندین سرقت اعتراف کردند و تحقیقات در این پرونده ادامه دارد.