فضیلت استاد بر من فقط از روی بزرگی است!
یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. یکی از شاگردان استاد رویای سرآمد شدن داشت، استمرار در آموختن کرد و استاد سیصد و پنجاه و نه بند صنعت کشتی را به وی آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.
فیالجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگیست و حق تربیت وگر نه به قوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشوار آمد. فرمود تا مصارعت کنند. (کشتی بگیرند)
مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند.
پسر جوان مست از زور و قدرت جوانی، چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی. استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت. پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد. استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورنده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. پسر گفت:ای پادشاه روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقهای مانده بود و همه عمر از من دریغ همیداشت؛ امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفتهاند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند؛ نشنیدهای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟
منبع: کتاب«گلستان سعدی»
ابومحمد مشرفالدین مصلح بن عبدالله بن مشرف
متخلص به سعدی شیرازی