حکایت روزگار
برخیز و بیرون رو که از نفس خود ایمن نیستم
زمانی که نوبت خلافت از بنیامیه به بنیعباس انتقال یافت و بنیعباس، بنیامیه را میگرفتند و میکشتند، ابراهیم بن سلیمان بن مروان بیرون کوفه بر بام خانهای که به صحرا مشرف بود، نشسته بود. در این هنگام دید که گروهی با علمهای سیاه به طرف او میآیند و وی چون از بنیامیه بود، ترسید که به طلب او بیایند. به عجله از بام خانه فرود آمد، گریخت و به کوفه درآمد و هیچکس را نمیشناخت که پیش او پنهان شود. به در سرای بزرگی رسید. دید مردی خوب صورت ایستاده و جمعی از غلامان و خادمان گرد او درآمدهاند.
مرد سلام کرد و گفت: تو کیستی و حاجت تو چیست؟
سلیمان گفت: مردی هستم که از دشمنان خود گریختم و به منزل تو پناه آوردم.
مرد او را به منزل خود درآورد. چند روزی پیش او بود و در آن چند روز نیکوترین پذیرایی را از او به عمل آورد. مرد صاحبخانه هر روز یکبار سوار بر اسب میشد و به کاری بیرون میشد و آنگاه برمیگشت. یک روز، سلیمان از او پرسید که هر روز تو را میبینم که میروی و زود میآیی، به چه کار میروی؟
مرد گفت: ابراهیم بن سلیمان پدر من را کشته است. شنیدهام که در این شهر پنهان شده است، هر روز میروم به امید آنکه شاید وی را بیابم و به قصاص پدر خود برسانم.
سلیمان چون این سخن را شنید، سخت در شگفت فرورفت که قضا و سرنوشت، او را به خانه کسی فرود آورد که طالب قتل اوست. از حیات خود سیر شد. آن مرد را از نام پدر وی پرسید. دانست که او راست میگوید. گفت: ای جوانمرد! تو را بر ذمه من، به دلیل آن همه پذیرایی، حقوق بسیار است. واجب است بر من که خصم تو را به تو بازشناسانم و این راه آمد و شد را بر تو کوتاه گردانم. ابراهیم بن سلیمان منم. خون پدر را از من بخواه. من آماده قصاص هستم.
مرد باور نکرد و گفت: همانا که از حیات خود به تنگ آمدهای و میخواهی که از این محنت خلاص شوی. سلیمان گفت: نه، به خدا سوگند که من او را کشتهام.
و نشانی گفت. مرد دانست که او راست میگوید. رنگ او برافروخت. زمانی سر در پیش انداخت و بعد از آن گفت: من زینهار و امانی که تو را دادهام باطل نکنم، برخیز و بیرون رو که از نفس خود ایمن نیستم، مبادا که گزندی به تو رسانم. پس هزار دینار عطا کرد. سلیمان برگرفت و بیرون رفت.
جوانمردا جوانمردی بیاموز
ز مردان جهان، مردی بیاموز
درون از کینِ کین جویان نگه دار
زبان از طعن بدگویان نگه دار
نکویی کن به آن کو با تو بد کرد
کز آن بد رخنه در اقبال خود کرد
چو آیین نکوکاری کنی ساز
نگردد با تو جز آن نیکویی باز
منبع: کتاب «بهارستان یا روضه الاخیار و تحفه الابرار» (کتابی منثوربه زبان بیان عادی و نه شعر و نظم)، اما آمیخته به نظم و شعر، از عبدالرحمن جامی
او هم تشنه است و آب میخواهد
در جنگ یرموک، هر روز عدهای از مسلمانان به جنگ میرفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، سالم یا زخمی به پایگاههای خود برمیگشتند و کشتهها و مجروحان در میدان جا میماندند.
حذیفه عدوی میگوید:
در یکی از روزها، پسرعمویش با دیگر سربازان به میدان رفت، ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. حذیفه ظرف آبی برداشت و روانه رزمگاه شد، به این امید که اگر زنده باشد، آبش بدهد.
پس از جستوجو او را یافت که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشست و گفت: آب میخواهی؟
پسرعمو به اشاره گفت: آری.
در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او بر زمین افتاده بود، آهی کشید و فهماند که او هم تشنه است و آب میخواهد.
پسرعموی حذیفه به او اشاره کرد که برو اول به او آب بده.
حذیفه پسرعمویش را رها کرد و به بالین دومی رفت. او هشام بن عاص بود.
حذیفه گفت: آب میخواهی؟
به اشاره فهماند که: بلی.
در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد. هشام هم آب نخورد و به حذیفه اشاره کرد که به او آب بده! حذیفه نزد سومی رفت؛ ولی در همان لحظه او جان سپرد.
برگشت به بالین هشام، او هم در این فاصله مرده بود. آمد نزد پسرعمویش دید او هم از دنیا رفته است.
منبع: کتاب«سفینه البحار» شیخ عباس قمی، جلد ۱
نیت کرده بودم که سرِ او را برای خدا بتراشم
جوانمردی غلام خویش را گفت: «مروت نیست که صدقه به کسی دهند که او را بشناسند. 100دینار بستان و به بازار برو، اول درویشی را که ببینی، به وی ده!»
غلام زر برداشت و به بازار آمد. پیری را دید که حلاق سرِ او میتراشید و مزد تراشیدن نداشت. غلام آن زر به وی داد.
پیر گفت: «به حلاق ده! که من نیت کرده بودم که هر چه مرا فتوح شود، به وی دهم.»
غلام، حلاق را گفت: «زر بستان!»
حلاق گفت: «من نیت کرده بودم که سر او برای خدا بتراشم. اجر خود با خدای تعالی به 100دینار نمیفروشم.»
و هردو را نستاند. غلام بازگشت و زر باز آورد.
منبع: کتاب«هزار و یک حکایت اخلاقی»، جلد۱