• یکشنبه 10 تیر 1403
  • الأحَد 23 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jun 30
یکشنبه 31 تیر 1397
کد مطلب : 23978
+
-

شیر بی‌سر و دم

شیر بی‌سر و دم

روزی پهلوانی پیش دلاک رفت و گفت: بر شانه‌ام تصویر یک شیر را خالکوبی کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن کرد. نخستین سوزن را که در شانه پهلوان فرو کرد، پهلوان از درد داد کشید: آی! مرا کُشتی. دلاک گفت: خودت خواستی. باید تحمل کنی. پهلوان پرسید: چه تصویری نقش می‌کنی؟ دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم. پهلوان‌گفت: از کدام اندام شیر آغاز کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت: نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد. پهلوان فریاد زد: کدام اندام را می‌کشی؟ دلاک گفت: گوش شیر. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. جای دیگرش را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان فریاد زد: کجای شیر است؟ دلاک گفت: شکمش. پهلوان گفت: این شیر سیر است. شکم لازم ندارد. دلاک عصبانی شد و سوزن را بر زمین انداخت و گفت: در کجای جهان کسی شیر بی‌سر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
شیر بی‌‌دم و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش‌‌
مثنوی معنوی

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :