وقتی محمدفدایی دستنوشته زن ارباب را پاره کرد
موضوع: آخرین کدخدای پونک
ویژگی: مردی باسواد که برای توسعه و آبادی پونک بسیار تلاش کرد
***
آخرین کدخدای پونک، آخرین کدخدای تهران نیز بود، مردی بلندقامت و خوشحافظه که با همه کهولتش، خاطرات بسیاری از پونک به یاد داشت. خانهای در محله پونک در خیابان پونه چهار، با نمای سنگی سفید، منزل مرحوم محمد فدایی است. خانه همچنان پابرجاست. وسایل خانه نیز به یاد پدر، دستنخورده باقی مانده است؛ همه کتابهایش، تفنگ معروف کدخدا و وسایل قدیمی که روایتگر تاریخ یک محله هستند. افتخار فدایی، دختر بزرگ خانواده میگوید: «۹خواهر و برادر هستیم. درهای این خانه تا آخرین روزهای حیات پدر و مادرم به روی اهالی محل باز بود. پدر سال۱۳۰۷ متولد شد. مادرش اهل فرحزاد بود و از همان دوران کودکی، پدر را در فرحزاد به مکتبخانه فرستاد. برای همین پدر جزو انگشتشمار افرادی بود که در پونک سواد داشتند.۱۶ سالش بود که در دورهمی مردانه مینشست و در حضور کدخدای آن روزهای پونک کتاب میخواند. همین سوادش هم باعث شد مورد توجه زن ارباب فرمانفرما قرار بگیرد.»
افتخارخانم میگوید: «روزی پدر برای خانه بتولخانم، زن ارباب بار هیزم میبرد. از نگهبان درخواست رسید میکند. خبر به گوش بتولخانم میرسد و او روی کاغذ مینویسد: «یکبار هیزم تحویل گرفته شد.» ازآنجاییکه سهم ارباب و کشاورز باید مشخص میشد پدر کاغذ را قبول نمیکند و میگوید: «یکبار هیزم نبود و 3 بار بود.» بعد دستنوشته بتولخانم را پاره میکند. خبر به گوش بتولخانم میرسد و پدر را
فرا میخواند و میپرسد: «مگر میدانی چه نوشتهام؟» آنجا او پی میبرد پدرم باسواد است. همین باعث میشود تا پدر مورد توجه فرمانفرماییان قرار بگیرد. بعدها همین بتولخانم پدرم را برای کدخدایی به دولت پیشنهاد میدهد.» درهای خانه مرحوم پونکی همیشه باز بود تا مردم برای پیگیری امورشان راحتتر باشند. حتی او کاری کرده بود که مأمور ثبت احوال سالی یکی، دو بار از شمیران به خانه او بیاید تا به امور پونکیها رسیدگی کند. او مأمور بود تا اسامی جوانهایی را که خدمت نکردهاند، به پاسگاه کن بدهد تا به خدمت سربازی بروند. در حقیقت خانهمان محل سربازگیری شده بود.
عبدالسعید فدایی، پسر خانواده میگوید: پدر سال۱۳۹۹ فوت کرد. با وجود کهولت سن، خودش بالای درخت میرفت تا توت بچیند. میگفتیم پدر اجازه بدهید ما این کار را انجام بدهیم، میگفت شما بلد نیستید، هم خودتان را ناقص میکنید و هم درخت را. حواسش به همهکس و همهچیز بود و در ۹۰سالگی بسیاری از داستانهای کتابهایش را از حفظ برایمان میخواند.»