• یکشنبه 4 آذر 1403
  • الأحَد 22 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 24
پنج شنبه 19 مهر 1403
کد مطلب : 237152
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/qjN9y
+
-

نانوا در میدان شهر

سیدسروش طباطبایی‌پور

معلم‌ها سر کلاس خیلی حرف می‌زنند و روزنامه‌نگارهادر روزنامه قلم و حالا ترکیبش، همین می‌شود که می‌خوانید. اینها برگی از یادداشت‌های روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامه‌نگار خط‌خطی.

 ‌در نخستین روز از دومین هفته سال تحصیلی، پاییز، آن روی خودش را به من نشان داد و آن‌قدر گرم و سرد شد که مرا از پا انداخت. شب تا صبح در تب سوختم، عرق ریختم و خودم را به انواع عرقیجات، پاشویه، قرص و دوا بستم تا دم طلوع آفتاب، سر حال شدم. اول تصمیم گرفتم به مدیر مدرسه پیامکی بزنم و امروز را مرخصی بگیرم،اما یادم آمد که در شغل ما، مرخصی اصلا بی‌معناست. یک معلم اگر یک روز سر کلاسش به هر دلیلی حاضر نشود، حتی همسایه‌های 5کوچه بالاتر هم از سر و صدای بچه‌های بی‌معلم، سرسام می‌گیرند و آن‌قدر به باعث و بانی آن رحمت می‌فرستند که معلم بخت‌برگشته، حتی شاید دیگر نتواند از جایش بلند شود.
و البته یادم افتاد که قرار است نخستین املای سال جدید را هم به بچه‌ها بگویم و احتمالا آنها هم خودشان را برای آزمون آماده کرده‌اند و اگر نروم، مزد زحماتشان را نمی‌گیرند.
خلاصه به هر مشقتی که بود، مثل همه معلم‌های باکلاس، شال و کلاه کردم و 6صبح راهی مدرسه شدم. البته مراقب بودم که چند ماسک ریز و درشت همراه داشته باشم تا بچه‌هایم، بیمار نشوند.
زنگ اول، بچه‌ها صف به صف وارد کلاس شدند و من هم پشت سر آنها. وقتی مرا دیدند، به احترامم، روی پا ایستادند. خدا را شکر، رنگ و روی صدایم هنوز نرفته بود؛ چون معلم بی‌صدا در کلاس، مثل چای بی‌شکر، قیمه بی‌سیب‌زمینی و زرشک‌پلو با مرغ بی‌مرغ است.
با حرکت سر، از بچه‌ها تشکر کردم و آنها هم یک خط در میان نشستند. آرش گفت: «آقا... خدا بد نده، مورچه گازتون گرفته؟» و کلاس رفت روی هوا. لبخند زدم، اما لبخندم از پشت ماسک آبی روی صورتم پیدا نبود. بچه‌ها فکر کردند اخم کردم و کلاس پر از سکوت شد. برایم جالب بود، انگار ماسک روی صورتم، کار خودش را کرده بود و بی‌دردسر، سکوت در کلاس برقرار شد.
برگه‌های سفید املا را بین بچه‌ها پخش کردم. وقتی آخرین برگه سفید، به‌دست آخرین نفر کلاس رسید، سیاه‌کردن برگه‌ها آغاز شد: «نانوا در میدان شهر چرخید تا...»
به‌خاطر ماسک روی صورتم، با صدایی بلندتر متن املا را خواندم، اما برایم عجیب بود که آرش، هی به‌خودش می‌پیچید و با وجود صدای بلند، هی به‌صورتم نگاه می‌کرد و ناامید، چیزهایی می‌نوشت.
توی دفتر، موقع تصحیح برگه‌ها، برگه‌ آرش به دستم رسید. عجیب بود. نوشته بود: «ناموا در میان شهر....» ولی من که گفته بودم: «نانوا در میدان شهر...» انگار آرش، همه‌‌چیز را چپکی شنیده بود، ولی صدای من که بلند بود! همان‌لحظه یاد ماسک لعنتی افتادم. نکند آرش درست نمی‌شنود؟ نکند در زنگ‌های املای سال‌های گذشته، به‌جای شنیدن، لب خوانی می‌کرده؟ نکند آرش، کم‌شنواست؟
آرش را صدا زدم. نگران بود. ماسکم را برداشتم و گفتم: «می‌خوام دوباره به تو املا بگم.» لبخند ریزی روی لبانش دوید. همانجا روی صندلی دفتر مدرسه نشست. قلم و کاغذ را جلویش گذاشتم و گفتم: «نانوا در میدان شهر...» و آرش، که هی به‌صورتم نگاه می‌کرد، نوشت: «نانوا در میدان شهر...»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید