درمان با معجون گرگ و زوزه شغال
موضوع: خرافات و اوهام میان بیماران
ویژگی: باورهای غلطی که بهداشت عمومی پایتخت را تحتتأثیر قرار داده بود.
***
در تهران قدیم بهخصوص عهد قاجار نفوذ باورهای خرافی و اوهام، بهداشت عمومی مردم را به شدت تحتتأثیر قرار داده بود. این باورهای غلط نهتنها در میان مردم کوچه و بازار رواج داشت بلکه درمیان درباریان و کاخ شاه نیز نفوذ کرده بود. «ژان باتیست فووریه» فرانسوی به مدت ۳ سال پزشک خصوصی ناصرالدینشاه بود. او درباره این باورهای خرافی در خاطراتش مینویسد: «هنگامیکه در محلات تهران آنفلوآنزا شایع شد و به اندرون کاخ سلطنتی نیز راه یافت و تنی چند از درباریان را به کام مرگ کشانید، ناصرالدینشاه نیز به این بیماری مبتلا شد. بعد از مدتی شاه بهبود یافت. زمانی که به عیادت او رفتم شاه الماس دریای نور را از جیب خود بیرون آورد و گفت: «چون همراه داشتن آن باعث تقویت مزاج است آن را در جیب خود گذاشتهام.»
مهرشاد کاظمی، تهرانپژوه درباره ورود خرافات در بهداشت عمومی مردم تهران میگوید: «عدمعلم و آگاهی، نبود آب کافی، تخلیه و انباشت زبالهها در غرب تهران در مسیر بادهای موسوم به شهریار که از غرب میوزید، مهاجرت بیحسابوکتاب، یکدست نبودن فرهنگ مردم و درنهایت خرافات و اوهام در میان مردم به شدت رسوخ یافته بود و اگر کسی با اینگونه اوهام و عقاید خرافی مخالفت میکرد و یا درصدد مبارزه با آن برمیآمد مورد لعن و تکفیر قرار میگرفت. همین باورها و دیدگاههای خرافی در زمینه بهداشت و درمان از مهمترین موانع رسیدن به جامعه سالم در عهد قاجاریه بود که خواسته و ناخواسته به گریبان مردم چنگ انداخته و هرساله با شیوع بیماریهای مختلف مسری و غیرمسری جان مردم را میگرفت.»
این تهرانپژوه میگوید: «مطالعه سفرنامه پزشکان نشان میدهد که مردم تا چه اندازه با این خرافات و اوهام سلامتی خود و کودکانشان را به خطر میانداختند. از طرفی درمان امراض با اجرام آسمانی بسیار متداول بود. به همین دلیل، هرگاه منجمان ادعا میکردند که در این روز و ساعت نوشیدن دوا درست نیست، بیماران موافق حکم و مشورت او دوای طبیب را مصرف نمیکردند.»
مادام کارلا سرنا، جهانگرد بلژیکی - ایتالیایی که در دوران سلطنت ناصرالدینشاه به پایتخت آمد، در خاطراتش از یک معجون عجیب به نام معجون گرگ نام میبرد، او مینویسد: «مدفوع گرگ با عسل برای قرقره دافع درد گلو است.» زوزه شغال نیز برای درمان مالاریا تجویز میشد. بیمار با تب و لرز شبانگاه به سوی بیابان میرفت و به زوزه شغالان گوش میداد. او کمربندی میبست و با هر زوزه شغال گرهی بر کمربند میزد و بعد از هفت زوزه و هفت گره به امید ناپدید شدن مالاریا به خانه بازمیگشت.