سیدسروش طباطباییپور
معلمها سر کلاس خیلی حرف میزنند و روزنامهنگارها، قلم و حالا ترکیبش، همین میشود که میخوانید. اینها برگی از یادداشتهای روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامهنگار خطخطی.
صبحگرم؛ ظهر گرم؛ شب گرم؛ نصف شب گرم! گرما امسال امان همه را بریده، البته امان همه، غیر از بچهها! حتی سر ظهر هم اگر در حیاط مدرسه، یک توپ نصیبشان شود، با دنده4 بهدنبالش میدوند و بدون حتی یک لحظه ترمز و کلاچ، چپ و راست میشوند و عجیب است که چرا در این زِل آفتاب، موتورشان داغ هم نمیکند.
موضوع گرما، برای کلاس روزنامهنگاری تابستانی سوژه مناسبی بود. قرار شد موضوع گرما را به بحث بگذاریم و در پایان، بچهها هر آنچه را درک و دریافت کرده بودند، در دفترشان منعکس کنند. به روال معمول، بچهها به سطح پرداختند و آهسته آهسته به متن و آنگاه به عمق. یکی میگفت گرما خوب نیست و تعادل را میپسندید. دیگری میگفت اگر قورمه و قیمه، گرمای درست و حسابی نبینند، جا نمیافتند. یکی دیگر به آب اشاره کرد که اگر گرم که هیچ، جوش نیاید، چای قندپهلو به عمل نمیآید و یکی میگفت اصلا اگر بحث ما گرم نشود، کلاس بیمزه و بیفایده خواهد شد. حتی درباره مشاغلی گفتیم که گرما میبینند؛ کار در دمای بالای 50درجه روی دکلهای نفتی جنوب، آتشنشانی که به دل آتش میزند و گرما را تحمل میکند تا همنوعش را نجات دهد و شاطری که ساعتها جلوی تنور میایستد تا نانی پخته شود و دلی سیر. اما همه توجهها به حرفهای منافی جلب شد. جنس حرفش، انگار از ته دل بود و گرمای وجود. گفت دیروز سر ظهر، پنجره اتاقش را بسته بوده تا گرمای بیرون، تو نیاید و سرمای تو، بیرون نرود که یکهو صدای عجیبی میشنود. انگار کسی سنگی به شیشه پنجره او پرانده باشد، آن هم در طبقه هشتم! با نگرانی به پنجره نگاه میکند. کمی که به شیشه نزدیک میشود، روی سکوی بیرونی قاب پنجره، مرغ عشقی را میبیند که از تشنگی دارد هلاک میشود. گفت وقتی پنجره را باز و مرغ عشق را بغل کرده، صدای قلبش را میشنیده. مرغ عشق تشنه بود، آنقدر که لهله میزد و زبان در منقارش نمیچرخید. بدو بدو، مرغ عشق را سیراب میکند و خلاصه گفت: بعد از حدود نیم ساعت، مرغ عشق جان میگیرد و او هم با خود عهد میکند تا پای جان، از مرغ عشق نگهداری کند و او را از خود جدا نکند.
سؤالی که بحث کلاس را داغ کرد این بود؛ مرغ عشقهای شهر من، بهخصوص در فصل گرما، از کجا آب بنوشند؟ باران که نمیبارد. بسیاری از جویها را که پوشاندهایم. در شهرها بسیاری از آبهای جاری روی زمین را نیز به زیر زمین منتقل کردهایم. بهخاطر کمآبی، بسیاری از حوضهای پارکها و فضاهای سبز هم که بیآب است و دوباره گفت: پس مرغهای عشق شهر من، باید از کجا آب بنوشند؟ جوابهای اولیه که فقط برای خنده بود: از سوپری محل، یه بطری آب بخرن... به شهرهای آبی مهاجرت کنن... آبغوره بگیرن تا سیراب بشن و....
اما قرار جمعی بچهها، نشان از پختگی فکرشان بود؛ کلی کیف کردم. همهچیز از پیشنهاد کریمی شروع شد: آقا نذر آب کنیم و هر روز، در جایی مناسب، مثل گوشه حیاط، کنار پنجره یا کنار باغچه، ظرف آب نذر کنیم برای پرندهها، مرغ عشقها، طوطیها تا بیایند و بنوشند و عشق کنند.
تا اینجای کار همهچیز خوب پیش رفت و من از بودن در کنار این بچهها با رفتارهای انسانی، مشعوف بودم که یکهو صدایی شبیه صدای طوطی یا مرغ عشق، در کلاس پیچید. اول فکر کردم شاید یکی مزهای ریخته تا خودی نشان دهد. اما جیغ مرغ عشقی و ریز، به گوشم رسید. فاجعه وقتی بود که حس کردم چیزی در کیف جناب آقای منافی، گاهی جابهجا میشود.
نذر آب
در همینه زمینه :