کلک
کلک
من فوری میزدم به کوه، آن بالا توی بیشهها قایم میشدم و چند روز همانجا میماندم. هیچی نداشتم بخورم، غیر از سبزی و علف. گاهی اوقات ناچار میشدم فقط نصفهشب از خانه بزنم بیرون. انگار یک گله سگ همیشه دنبالم بود. خلاصه، کل زندگیام اینجوری گذشت. نه یک سال نه دو سال، کل زندگیام.
داستانهای کوتاه آمریکای لاتین، داستان بگو مرا نکشد، خوان رولفو، ترجمه: عبدالله کوثری صفحه 266.
در همینه زمینه :