اول شخص مفرد
مسافران تیرانداز
فرزام شیرزادی | داستاننویس و روزنامهنگار:
صدای لِزلِز تایرهای پیکان کمکفنر خوابیده روی آسفالت خیس، سکوت دم صبح را بههم میزند. نشستهایم تو تاکسی. مرد چهل و دو، سه سالهای که دو، سه جای صورتش را صبح موقع اصلاح بریده است و جابهجا روی چانه پهن و تو رفتهاش خط کوتاه تازه بریده جا خوش کرده عصبانی و تندتند میگوید: «دزدی شاخ و دم نداره... پسرخالهام 3سال رفته تو یه اداره کار میکنه. من 7سال قبل از اون کار میکردم... نه، خدا وکیلی ماهی چقدر باید جمع کنی که خونه بخری یک و سیصدوچهل؟»
راننده میگوید: «یک میلیارد؟»
ـ بله دیگه. پس یک میلیون؟ ماهی چقدر تو 3سال میشه یک و سیصد و چهل؟ سالی یکبار هم مبلمان عوض میکنه. ماشینشرو هم عوض کرده. شاسی بلند گرفته. خودت حساب کن دیگه.
ـ حقوقش چقدر هست؟
ـ 2تومن؟ نه 3تومن، نه 5تومن. ماهی 70میلیون که نمیگیره.
مردی که جلو کنار راننده نشسته اصلاً تو باغ نیست. شیرین بالای 65سال دارد. 2تا سیم فسفری رنگ از تو موبایل گندهاش درآمده که انتهایش را چپانده تو گوشش. صدای خفیف دیسدیس را از کنارههای هدفون میشنویم.
چهل و دو ساله دل پری دارد: «2 تا رفیق دیگه داشتم. گفتن زدیم تو کار بیزینس. هِـ... بیزینس... بیستوچهارساعته چین و تایلند و گرجستان هستن. روزبهروز آب میره زیر پوستشان، میگن تو بیزینس دمار از روزگارمون دراومده. دوساله خونه و ماشین و ویلا خریدن. به جون شما ویلاشون رو ببینی افسرده میشی. ویلا خریده که مُرده بره توش زنده از اون در میآد بیرون. هِهِه.... بیزینس.»
راننده از تو آینه پهن وسط نگاهش میکند: «حرص نخور. اونام اینجوری پول درمیارن. خودتداری میگی دزده دیگه. چرا جوش میزنی.»
چهل و دو ساله بیشکیبتر میشود: «بابا هر کی دور و بر ما بود زد وبند کرد رفت بالا. نون نداشتن بخورن چند ساله همهچی خریدن. بعد هم رفتن دانشگاه مدرک گرفتن. به مرگ خودم دیپلم نداشتن. بیکنکور لیسانس گرفتن. فوقلیسانس گرفتن. بعد هم رفتن دکتر شدن... پول و پله هم که دارن... چرا حرص نخورم. من بدبخت یه عمر با شرافت جون کندم. جون کندم... میدونی یعنیچی حاجی؟»
راننده سی و شش، هفت ساله بهنظر میآید. چند کتاب گذاشته روی کنسول پیکان. روی جلد کتاب رویی نوشتهاند «تریسترام شِندی». چهل و دو ساله میگوید: «عمری با سیلی صورتمرو سرخ کردم.»
باران دوباره هنگامه کرده است. راننده شیشه سمت خودش را میدهد بالا: «شریف زندگی کردن سخته.»
چهل و دو ساله پیاده میشود. سر چهارراه «تیرانداز». راننده دنده را عوض میکند و راه میافتیم.
میگویم: «دلش پر بود.»
ـ نه، جز مدرک و دانشگاه که درست گفت، باقی حرفاش حرص بود. دلش پر نبود.
ـ حرص؟
ـ حرص میخورد چرا خودش دستش نمیرسه زدوبند کنه.
پیرمرد هدفون فسفری را از گوشش درآورد. با صدای بلند پرسید: «تیرانداز نرسیدیم؟»